صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...
بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...
دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...
اکنون چشمانم را گشوده ام ...
فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...
پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !
گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...
بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...
گفت و ... پر کشید !
با خود اندیشیدم : پس من هم ...
مهتاب