quester
پسندها
921

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • وقتي بزرگ مي شوي ديگر نمي ترسي كه نكند فردا صبح خورشيد نيايد! حتي دلت نمي خواهد پشت كوهها سرك بكشي و خانه خورشيد را از نزديك ببيني ...


    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت...آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
    سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید...
    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
    "این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.من هیچ گاه نمی رسم و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
    خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
    و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد...چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی...و هر بار که می روی ، رسیده ای!
    و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،و پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛" پاره ای از مرا..."
    خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور...
    سنگ پشت به راه افتاد و گفت:" رفتن، حتی اگر اندکی؛"و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید...


    همین که به ثانیه بعد پا می گذاری معجزه ای است! به نامعلوم بعدی زندگی ات می رسی از نهان به آشکار... انتظار همین را می کشیدی... اکنون ثانیه پر از راز مقابل توست درست مقابل چشمان تو... حتی فرصت تصمیم گیری نخواهی داشت و می گذرد ...

    به انتظار ثانیه بعد با سری پر از طرح و نگاهی خاموش، بی فروغ و آرام لبخندی به لب می گذاری و هیچ کس نمی داند ثانیه بعد تو چگونه خواهد گذشت ...!
    سلام مجید جان
    خوبین؟
    چند روزه سیستم مشکل پیدا کرده نمی تونم پیام بذارم


    هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت آرامش آن را بر هم زدم و بر سطح آن دایره هایی نامحدود پدید آوردم ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم مانند آن آرام شدم ...

    جبران خلیل جبران


    در آینه نگاه کردم. خودم را ندیدم. دنبال خودم گشتم. خود را پیدا نکردم. ترسیدم. گم شده بودم. به قلبم نگاه کردم. نبود. دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. ترسیدم. گم شده بود. برگشتم. به جایی که لحظه‌ای قبل در آنجا دروغی گفته بودم. جعبه‌ای دیدم. آن را برداشتم. درش قفل بود. جعبه را شکستم. قلبم را پیدا کردم. همین طور خودم را. تصمیم گرفتم دیگر خودم را گم نکنم ...!


    آدم تنها می آید و تنها می رود ...

    آدم که تنها بماند ...

    یا آمدنی است یا رفتنی ...!


    آسمان باش ... یک آسمانِ بی دریغ ! آبی تر از دریا ...
    بی آنکه آنچه آزارت می دهد پتک کنی و بر سر دیگران، دیگرانی که دوستت می دارند... دیگرانی که از غمت غمناک می شوند و چشمانشان از رنج تو با نم اشکی نمناک... از دوریت دل نگران می شوند و قلبشان از بی مهری تو غمین می شود و دردناک،بکوبی و دردت را تسکین دهی...که نمی توانی... هرگز نخواهی توانست ! که تو پاک تر از آنی ... پاک تر از آن که خود بدانی ...!
    تو همیشه میدانستی در سایه ی تمام قطره های باران رحمتت، سیل نهفته است...
    میدانستی که مرا برای بهشت آفریده ای... نه بهشت را برای من...
    میدانستی که مرا تنها نخواهی گذاشت... و من در وسعت تنهایی خویش تو را نمی یافتم ...
    خدایا تو میخواستی من، تو باشم !
    میخواستی فرصتی دیگر مرا به نفس خدایی ام بیازمآیی ...
    میخواستی من از هوای تلخ اندوه هایم به تو پناه آورم ...
    میخواستی روی زمین، بندگی کنم و خدایی را بیاموزم...
    نمیخواستی زمین تو، بهشت من باشد!
    مرا رها کردی... تا بیاموزم. تا خودت پاداش رهایی ام باشی نه بهشت ...
    همه ی تلاش بر همین بود...تا بدانم !
    مرا به عذاب زمینی ات گرفتار کردی تا میان خوب و بد، راهی بکشم ... راهی در امتداد تو...
    چون نمیدانم !
    به امید رحمت بی پایان در کنار تو بودن، حتی عذابت را نیز دوست دارم !!!

    فراز
    مرا از بهشت راندند !
    خدایا... متن تمام زمزمه های تاریکی من، دوست داشتن تو بود...چگونه این شد؟
    چگونه است که هوای تاریک تلخ تنهایی های من بوی عذاب تو را میدهد ؟
    چگونه است که دیگر نمیتوان در این دهکده ی نفسانی، نفس کشید...
    خدایا من تو را خواسته بودم... من عاشق تر بودم!
    همانگونه که تو میخواستی...همانگونه که تو بودی...
    و تو خندیدی !
    تو میدانستی و من نمیدانستم...
    برایت از چه بنویسم؟
    از واژه های تکراری که به سبکی بال پروانه ها دهان به دهان می چرخند یا از حرف های آبی که در ازدحام کوچه های شلوغ تنها مانده اند؟
    از کودکی فراموش شده در وجود آدم ها یا از بهانه های زنگ زده ای که حتی ارزش نوشتن هم ندارد؟!
    این روزها واژه ها هم راه خانه هایشان را گم کرده اند و من برای پیدا کردن دریایی از معانی زیبا می خواهم...
    می خواهم روی تمام قلب ها پررنگ بنویسم:"خدا"
    این روزها عاشق او بودن، سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود ...
    قاصدکی روی سنگ فرش خیابان

    در انتظار یک دست ... یک فوت !

    این همه رهگذر ...

    کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

    قصه این همه تنهایی را ...

    قاصدک به کجا خواهد برد ؟!...
    نمی خواهم خدایم بیكران باشد
    نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
    نمی خواهم كه باشد این چنین آخر ...
    خدا را لمس باید كرد !

    نگو كفر است
    خدا را می توان در باوری جا داد
    كه در احساس و ایمان غوطه ور باشد
    خدا را می توان بوئید
    و این احساس شیرینی است ...

    نگو كفر است
    كه كفر این است
    كه ما از بیكران مهربانیها
    برای خود
    خدایی لامكان و بی نشان سازیم
    خدا را در زمین و آسمان جستن
    ندارد سودی ای آدم
    تو باید عاشقش باشی
    و باید گوش بسپاری
    به بانگ هستی و عالم
    كه در هر خانه ای آخر خدائی هست

    نگو كفر است
    اگر من كافرم، باشد
    نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
    نمی خواهم خدایم را
    به قدیسی بدل سازم
    كه ترسی باشد از او در دل و جانم

    نگو كفر است
    كه سوگند یاد كردم من
    به خاك و آب و آتش
    خدا زیباترین معشوق انسانهاست
    خدا را نیست همزادی
    كه او یكتاترین
    عاشق ترین
    معبود انسانهاست ...
    روزی دستانم را گرفتی و گفتی ببین... این دنیای ماست! دنیای ما آدمک ها پر از خطوط سیاه و سپید است ...

    گر مرا می جویی میان این خطوط پنهانم ! گفتی دنیای ما دنیای عجیبی است ...

    ساده دل می بندیم و ساده تر دل می شکنیم !

    گفتی اگر بهانه ای برای ماندن در این دنیا نداری لحظه ای درنگ مکن !

    ناگهان دستانم از تو خالی شد ...وتو پنهان شدی ...

    و من سالهاست بدنبال رد پایت تمام خطوط سیاه را می جویم ...

    اما گاه آغاز ها و پایان هایم یکی می شود! می دانم که می دانی من از این منطق پرگار گونه خسته ام ...

    چرخیدن و چرخیدن و نرسیدن ...!
    انسان بودن درد دارد ... درد دارد که چشم انتظار فرزند یا عزیزت باشي ... و نیاید ...
    انسان بودن درد دارد ... که سلول هاي وجودت شادی بخواهد و بجوید و نتوانی از آن لذت ببری ... چون می دانی امشب انسانهایی رنج می برند و رنج می برند و رنج مي برند ...
    انسان بودن درد دارد ... که صورتهای آن دو پسر جوان که در خانه ات پناه گرفته بودند را به یاد بیاوری و باز به یاد بیاوری که چگونه زیر باران مشت و لگد به ناکجا برده شدند ... آن هم به نام مقدس الله ... و باز به یاد بیاوری که چرا ... چون فقط خواسته بودند حقیقت را بدانند ... حقیقیت سرانجام انتخابشان را ...
    انسان بودن درد دارد ... درد دارد ... انسان بودن آسان نیست ...!
    خدای من هیچ جا نمی رود؛ همین جاست پیش من ...

    همه چیز را خودش می داند؛ نوازشم می کند ...

    خدای من هر روز معجزه می کند ...

    وقتی با سر انگشت هایش نوازشم می کند ...

    تنها اوست که می داند ...

    تنها اوست که می ماند ...!
    اشك در چشمانش حلقه زده بود ...

    شانه هايش مي لرزيد ...

    نگران ...

    گوش مي داد به درد دل هاي ....

    و مانده بود سر دوراهي كه جوابش را بدهد يا ...

    مي دانست اگر هماني بشود كه او مي خواهد

    او را در چاهي عميق انداخته !

    و اگر هم جوابش را ندهد باز هم مي شود

    همان خدايي كه نه او را مي شنود و نه دركش مي كند ...!
    گاهی کمی آن طرفتر نیم نگاهی انتظارت را می کشد و بس...آسمانی باش و به زمین دل نبند که خاک بی سرشت زمین پای در بندت می کند !
    معبدی است
    سرد ...
    یک مشت خشت
    یک مشت الوار
    معبدی است
    پوچ
    پوچ
    .
    .
    .
    سرد است و پوچ
    تاریک و بی روح ...
    معبدی است
    .
    .
    .
    کودکی وارد می شود
    کودکی ...
    معبد گرم می شود
    گرم ...
    پر می شود
    پر ...
    .
    .
    .
    کودک دعا می کند
    دعا ...
    معبد نورانی شده است ...
    نورانی
    .
    .
    .
    آری !
    دلی باید و حاجتی ...
    معبد پاک شده است ...
    مقدس ...
    میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است... آن کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد! کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما، آن ها با ما گردیک میز می نشینند،چای می خورند ،می گویند و می خندند. "شما" را به "تو" ،"تو" را به هیچ بدل می کنند! آن ها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند. می نشینند تا بنای تو فرو بریزد...!
    خيلي خيلي ممنون لطف داريد. عكسي هم كه شما گذاشتيدخيلي قشنگه...:gol:
    غمگيني

    مي دانم !

    چشم هايت را بسته اي

    به آدمهايي فكر مي كني

    كه گرگها را تكه پاره مي كنند !

    و به بهشتي كه تا ابد خالي خواهد بود ...

    چرا دستهاي ما را اين قدر كوچك آفريده اي ؟

    و هيچ گاه آيا فكر كرده اي

    كه اين دلهاي شيشه اي

    با تلنگري

    مي شكند؟

    پروردگارا !

    چشمهايت را باز كن

    غمگين نباش

    شايد معجزه اي بشود ...

    عصاي موسي را كجا گذاشته اي ؟!...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا