گلبرگ نقره ای
پسندها
1,561

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام، خواهش می کنم، اگر برای پاسخ به سوالات آزمایشگاهی هستش می تونید در خود تالار جزوات یا هر تالار که دوست دارید ایجادش کنید. مشکلی نیست.
    سلام ....
    گویا این روزا زیادی دارم گیج می زنم ...
    عذر می خواهم ... بزارید به حساب گرمای هوا و امتحانای اخر ترم و بی خوابی بابت پروژه ها ...
    زندگی دو نیمه است
    نیمه اول در انتظار نیمه دوم
    و نیمه دوم در حسرت نیمه اول
    ----------------------
    زندگی قطاری است در روزگار
    زندگی یک بازی درد اور است
    زندگی یک اول بی اخر است
    زندگی کردیم و اما باختیم
    کاخ خود را روی دریا ساختیم
    لمس باید کرد این اندوه را بر کمر باید کشید این کوه را
    زندگی را با همین غمها خوش است با همین بیش و همین کم ها خوش است
    باختیم وهیچ شاکی نیستیم بر زمین خوردیم وخاکی نیستیم...........
    سلام، عذر می خوام مثل اینکه یک پیغام برای اینجانب ارسال فرمودید، که در میان سیلی انبوهی از نامه هام گم شد، اگر امکانش هست دوباره ارسال فرمایید.

    سلام، شما اجازه درج 10 عکس در هر آلبوم را دارید، ممکن است به خاطر بیشتر بودن جحم عکس ها نسبت به میزان مقرر باشد. یک بار دیگر امتحان کنید یا حجم و سایز عکستان را کمی کوچک تر کنید و دوباره امتحان کنید، اگر نشد دوباره بهم بگید تا بررسیش کنم.
    به این تصویر توجه کنید، در حال حاظر سه عکس از ده عکس پر شده است.
    بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی اعتنا به ما و داشته ها و نداشته های ما به زندگی خود ادامه می دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی رحمی و بی انصافی است!"
    شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت:" اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متاسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد."
    مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوان دوخت و پرسید: "اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟" شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: "بله استاد! حق با شماست......
    مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهره اش زار ونزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می نمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانه اش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مایوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله ای آمده و تمام هستی و نیستی اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی بیند. شیوانا گفت: "وقتی از دیارت به این سمت می آمدی، آیا به کوه ودشت هم نظری انداختی!؟" مرد آهی کشید وسری تکان داد و گفت: "آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیافتده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده ها مثل همیشه بی اعتنا به وضعیت من آواز می خوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه می دادند!" شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.
    چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی می کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: "استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده ام. همه به وضعیت من حسرت می خورند. شما اینطور فکر نمی کنید!؟" شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت:" از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده اند و مانند تو سرازپا نمی شناسند!؟" مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت:" البته که نه استاد! اما....!" شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: "پس من و بقیه آدم ها را هم مثل کوه حساب کن!" و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
    روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: "استاد! امروز زیباترین و باشکوه ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می کنم! آیا امروز باشکوه ترین روز تاریخ نیست!؟" شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: "تو از آن بالا می توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟" مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: "نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟اما.....!"
    شیوانا سری تکان داد و گفت: "پس من را هم مثل کوه حساب کن! " و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا