به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد میدانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم
یکی بازی بر آوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد ازین بازی دگر آورد میدانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندرو بستی
به خواهی پخت می بینم بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد میدانم
مرا را دل سوزد و سینه تورا دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم!!
به دل گویم که چون مردان!صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی زهر بادی نمی گفتی
که از مردی بر آوردن ز دریا گرد می دانم!
مولوی
