ما زبانِ هم را نمیفهمیم
و مانند دیپلماتها
به مترجم نیاز داریم
من از تمام شدن چیزها میترسم
از تمام شدن مهلت ثبتنام
از مهلت ارسالِ پاسخ
از تمام شدن تابستان
از تمام شدن این قرار ملاقات
و رفتن تو
از تمام شدن این شعر
بی آن که
اتفاقی در زبان بیفتد
ما سطرها را سیاه میکنیم
لحظهها را می کُشیم
و در قرارهای ملاقاتمان
هیچ اتفاقی نمیافتد
که روزی گمانِ ساده میبردم
امنترین جایِ جهان ست
دارم به فاصلهی خودم فکر میکنم با شیطان ...
به فاصلهی خودم فکر میکنم با خدا
به فاصلهی خودم فکر میکنم با خودم
یکی از همین روزها
به رییس ادارهام میگویم
دست از سخنرانی بردارد
یک دل ِسیر گریه کنیم
بخشنامهها را پاره خواهم کرد
و در پاسخِ اداره کل
شعری پست میکنم
با مُهر مخصوص و
شمارهی دبیرخانه
و بالاخره به عشق اولم
وقتی دارد بچههایش را به مهدکودک میبرد
میگویم روزی دوستش داشتم
چه فایده دارد
این رفتن و برگشتن
وقتی همان آدمِ دیروز را
به خانه میبریم در لباسهامان؟
ما به امضاهامان
ما به کتو شلوارهامان بدل شدیم
به مدیریتِ محترمِ ...
به جنابِآقایِ ...
و دیگر در مسیرِ راه
درختها و درهها را نمیبینیم
مردمان چندیست
لبخندهاشان را، هم
چون چاقوی ضامندار
در جیب میگذارند
و
گریه نمیکنند
هر روز با این هراس از بستر برمیخیزم
که نکند به سنگی بدل شده باشم
بین بخشنامهها
ما انسانیم آقایان
نه یک روزِ کاری
که در وقفههای کوتاهش
گاهی زندگی کنیم
من میترسم
میترسم و هنوز امیدوارم
مثل مهمان سرزدهي عزیزی
که دمِ غروبِ دلتنگ
بچهها را شادمان میکند
ناگهان همهچیز جفتوجور شود
چیزی باید در بین باشد
که تیغهی زمان را کُنْدتر کُنَد
میخواهم این دمی را که در آن هستیم
چون پیالهی شرابی
دستم بگیرم و بچرخانم
من میترسم
و میخواهم به آغوش مادرم برگردم
ای راهب کلیسا کمتر بزن به ناقوس
خاموش کن صدا را نقاره میزند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
بردار جان خود را با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زایرینش
گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس....
میلاد امام رضا (ع) برشما دوستان عزیز مبارک. التماس دعا