هوم !! نه با با اتفاقا فقط حرفشه من تا 30 -40 فک نکنم شرایطم جور شه 
خون اشام که خوبه خیلی وحشتناک ترمDDDDD
خون اشام که خوبه خیلی وحشتناک ترم
DDDDD
-
گفتم چقدر زشت و بيريخت و كچله.نگو خودتي پس
هنوز که نرفتی؟برو دیگه.ههههه شوخی کردم ناراحت نشی
اوخیش،از دست گومز راحت شدیم
اين دخمله كيه ترمه؟
چقدر شبيه تويه
آواتار نو مبارك خانم مدير
تولد اسکریم عزیز
مرسی مرسی ایشالا همچنین
دلم براي اين شكلكه تنگ شده بود
بغل از راه دور :دي ...
اوه اوه چه خشن
تحمل منو نداري؟
خو برو كچل
آخرين جمله
ب ب ب
ترمه جان من ديگه ميرم.كاري نداري؟
رضا اقدامي. آخه فضولي مگه؟چكار به كار دوستاي من داري كچل بي ريخت چند وري (دو سه تا فحش پشت سر هم كه ميدم جيگرم خنك ميشه )
بيريخت تو پيج دوستم واسه چي رفتي؟
خيلي فضوليا كچل
چش نداري ببيني دارم با يكي حرف ميزنم؟
حسود حسود حسود
چيه؟باز اومدي فضولي ميكني چرا؟
سلام كچل
كوفته برنجي.كچل من كه نبودم. چرا شايعه پراكني ميكني؟
نيشتم ببند بيريخت
مرسی مرسی خوبم منم
ایشالا ایشالا همچنین همچنین ایشالااااااااااا
کجایی قربان؟
اینقدر الاف شدیم مگسا حالمونو گرفتن
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
سلام ترمه گلو بلبل
تولدت بود ؟
تولدت مبارک ایشالا هزار ساله شی عمر با عزت
جدا؟چرا؟ دلت براي حامد جونت تنگ شده؟
شرمنده دل بازكنمو با خودم نياوردم
ب ب ب
پخخخخخخخخخخخخ
دارم ياد ميگيرم
ب ب ب! برو بگو كچل
سلام فضول خانم.خوبي؟
هيچي دارم خرابكاري ميكنم
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد
میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد -
بارگذاری...
-
بارگذاری...
-
بارگذاری...
