آینه بغض مرا میشکند
و من اینبار روی این تکه ی آب منجمد
به جای عارض بیرنگ خود
خاطره ی شفاف روزهای رفته را میبینم
من تورا میبینم
که سبکبال و رها
فارغ از زنجیرهای این و آن
سوی من به آسمان می آیی
من شوق لحظه های دیدار تو را میبینم
که خواهش دستان سرد مرا
از خلال ابرها می یابد
و به دستان تا ابد گرم تو پیوند میدهد
و من با تمام احساس قلبم
برای آن پابرهنه دویدن های روی ابرها
شعر دلتنگی آغوش تورا میگویم
من روی این منجمد بیرحم راستگو
عکس رویایی چشمان تورا میبینم
و نقش هولناک روزی را که
همچو یک ماتم سر
آنهمه زیبایی بی حد و حصر
در نگاه پراضطرابم قطره اشکی شد و ریخت
من تو را گاه به گاه در جای خود
روی این قاب خسته ی آویخته
که نه انگار که جدایی تا ابد آنرا شکست
دگربار لبخند به لب میبینم...