گاهی خودم را بغل میکنم
بر زانو هایم میخوابانم
لحاف دستانم را تا صورتم میکشم تا نور مانع آرامش چشمانم نشود
برایش لالایی هم میخوانم
کم کم صورتم خیس میشود و بعد زانوهایم
آرام میگویم غصه نخور عزیزم این درمقابل تو هیچ هم نیست
خودم جان تو خدا را داری
خودم میگوید میدانی بیشتر از چه دلم میگیرد؟
آرام میگویم چه مهربانم؟
میگوید خودم را هم میتوانم بغل کنم
اما خدایم را نه
این بزرگترین حسرتیست که به گور میبرم
در اوج لبخندها و گریه هایم او مرا میان دستانم در آغوش میگیرد
اما من...
نه...
خدایا بگذار برای یکبار هم که شده تو را در آغوش بگیرم...