shenit
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه ازش خبری ندارم امیدوارم مسافرت باشه خیلی وقت سر نزده باشگاه
    صداى فلوتِ موسيقىِ

    در هوا شناور است.

    زمان آن نيست كه فقط بنشيم و به فكر فرو رویم.

    شاخه ها

    به شور فرا رسيدن موسم گل مى لرزند،

    شبنم ها روى بيشه زارها نشسته اند.



    روى تارهاى بهم بافته پرىوارِ راهِ جنگل

    روشنايى و سايه يكديگر را حس مى كنند.

    سبزه بلند با گل هاى كاكل خود

    موج خنده را به آسمان مى فرستد،

    و من به افق خيره مى شوم، در جستجوى

    آهنگ خويش.



    اين آدم دربندى كه درون تو مدام غمگين است

    اين آدم دربندى كه درون تو

    مدام غمگين است و تشنه نور است، كيست؟

    سازِ او خاموش است،

    گرچه نَفَس زندگى، در هواى بيرون گسترده است

    چشم هايش بينا نيست،

    هر چند صبح آسمان را نورانى مى كند.



    پرنده ها از بيدارى تازه جنگل آواز سرداده اند

    نشاط زندگى تازه در رنگ گل ها آغاز شده،

    شب در آن سوى ديوار رنگ باخته است،

    با اين همه چراغى كه دود مى كند همچنان در خانه مى سوزد.

    آه دريغا، چرا بايد خانه تو و آسمان

    اين همه از هم جدا باشند.


    واپسین غروب حیات
    آخرین نفس هایش را
    به جهان برزخ روانه می کرد
    نمی دانست که هست یا نیست
    زمان هشیاری
    از آخر کار خویش ، گله داشت
    صدای سوت قطار
    در غار برزخ پیچید
    در کوپه ی پر هیاهوی لحظات
    به خواب رفته بود عمیق
    ساعت هفت شب بود
    به ایستگاهش رسید ، به گونه ای دیگر
    پیاده شد
    و در هتل همان جهان اطاقی گرفت
    شماره ی اطاقش را وقتی خواهم دانست
    که در همان ایستگاه آخر پیاده شوم ،
    جوری دیگر
    فقط
    ساعتش را نمی دانم







    درخـشش تو مثـل آبشاری


    از بلندی های محال می ریزد


    در تخـیل پنجره ای است


    که هفـت آسمان در او جمع می شود


    من به مدد مهربانی تو


    و آفـرینه های این تخیل مفهوم


    در باغهای ناممکنی آواز می خوانم


    برای سنگهای پـرنده
    شب فرو می افتد
    و من تازه می شوم
    از اشتیاق بارش شبنم
    نیلوفرانه
    به آسمان دهان باز می کنم
    ای آفریننده ی شبنم و ابر
    آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
    تقدیر چیست؟
    می خواهم از تو سرشار باشم
    ...
    رها كنيد مرا ...


    نفس هايم ! بايستيد


    قدم هايم ! مجالم دهيد


    اشك هايم ! نباريد


    لب هايم ! بسته شويد


    مي خواهم بخوابم !


    خوابي عميق و آرام ...


    و جدا از بيهودگي ها ...


    مي خواهم بخوابم ...


    بار خداي من ...


    این بنده ی تو ...


    ...


    دگر نمي تواند ...


    و امشب عاشقانه آغوشت را طلب ميكند ...


    بار خداي من ...


    درياب این بنده ی ناتوانت را ...


    كه دگر توان هيچ ! ندارد ...
    پنجره ی چشمهامان را می گشاییم
    با قلب هامان نگاه می کنیم
    و سپس عشق
    و سپس رنج و صبر
    و شکستن در خون خویش
    و بدین سان
    ما برای گسترش عشق
    به دنیا می آییم
    و از دنیا می رویم
    ...
    مرگ


    در اعماق

    مادون محور افق

    که هیچ پلی به آن بینهایت موعود نیست...

    در کالبد خاک

    در یک تنهایی مطلق...

    سنگینی نگاهش را حس میکنم

    همان نگاهی که

    خطوط نارنجی حضورش را رسم میکرد...

    بعد از من

    دنیا چه خاموش و مهجور شده است

    گویا دیگر در جستچوی هیچ نیست

    که همیشه در جستجوی همان "هیــــچ" بوده است

    بعد از آخرین نگاهم به آسمان

    و دیدن آخرین رنگ...

    آری آخرین رنگ حیات،

    رنگی که همیشه در ذهنم معما بود...

    آن راز سر به مهر،

    آبی بود...

    آبی فیروزه ای سیر

    رنگی شبیه اوج گرفتن معصوم یک سار

    من و خاک دوباره یکی شده ایم

    مثل عشق و گناه

    مثل خوشبختی و توهم

    مثل ...

    دیگر به هیچ"تو"یی نخواهم اندیشید

    هجوم اجباری خاک به چشمانم

    و دیگر رنگی وجود نخواهد داشت،

    و حتی هیچ صدایی...

    من رفته ام

    و دنیا بعد از من هم همان "دنیا"ست!

    که همیشه در جستجوی همان "هیــــچ"بوده است.
    شبي بنده اي در خواب ديد كه با خداي خود در ساحل دريا راه ميرود.
    در افق صحنه هايي از گذشته و زندگي خود را مي ديد كه همچون صاعقه اي از برابر چشمانش عبور مي كردند.در هر صحنه دو رد پا روي شن ها مي ديد.يكي رد پاي خود او و ديگري رد پاي خدايش.
    وقتي از صفحهء آخر آسمان مي گذشت به عقب باز گشت. به رد پاهای روي شن ها نگاه كرد.شگفتا كه در بسياري از مواقع آن هم در سخت ترين و غم انگيز ترين لحظه هاي زندگيش تنها يك رد پا وجود داشت.
    از اين موضوع عميقآ متاثر شد و از خداي خود پرسيد:خداوندا تو گفته بودي تا هر زمان كه پيرو تو باشم مرا در راه زندگي تنها
    نمي گذاري و همواره همراهم خواهي بود.اما امروز ديدم كه در سخت ترين زمان هاي زندگيم تنها يك جفت رد پا وجود داشته است.
    نميدانم چطور در چنين لحظه هايي كه بيشترين احتياج را به تو داشتم
    مرا تنها ميگذاشتي..؟خداوند به لطف و مهرباني پاسخ داد:
    فرزندم من تو را دوست دارم و تو را هرگز تنها نميگذارم.آن زمان ها و در لحظه هاي رنج و سختي كه تنها يك جفت رد پا ديدي,آن رد پاي من بود كه تو را در آغوش گرفته بودم و در مسير زندگي به جلو ميبردم
    سلام شنیت عزیز:smile: :gol:
    خوبید؟
    خواهش می کنم ,این چه حرفیه,ممنونم خیلی, امیدوارم واسه شمام روز خوبی بوده باشه:smile:
    خوشحال می شدم بیام ولی متأسفانه نیستم
    شاد و موفق باشید,همیشه:gol:
    غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا امد،
    خار خنديد و به گل گفت : سلام
    و جوابي نشنيد خار رنجيد ولي هيچ نگفت...
    ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود ،
    دست بي رحمي آمد نزديک،
    گل سراسيمه ز وحشت افسرد

    ليک آن خار در آن دست خزيد وگل از مرگ رهيد ...
    صبح فردا که رسيد
    خار با شبنمي از خواب پريد
    گل صميمانه به او

    گفت : سلام
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا