sey
پسندها
272

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آری زیبایی رفته بود٬ آن هنگام که من رسیدم به گل او
    چشم بسته به دنبالش سرنهادم
    نیمه چنگی بر او در اینجا و نیمه چنگی بر او در آنجا...
    و این است همه آن چیزهایی که در دست من بر جای مانده
    شکل پرواز او!
    خدایا به داده هایت شکر .

    به نداده هایت شکر .

    به گرفته هایت شکر .

    چون داده هایت نعمت .

    نداده هایت حکمت .

    و گرفته هایت امتحان است .
    تو به رویاهای من خندیدی


    لطف کردی مهربان لااقل با آن همه پیمان که بامن بسته ای

    صادقی!

    صادقانه باورم کردی که من دیوانه ام...

    آه افسوس که من خواهان آن پروانه ام.
    عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود ، گاهی تمام من به تو تبدیل می شود . . .
    مگه من به تو اجازه دادم که بازم رفتی اون بالا ، هان !؟

    بیا پایین ، زود باش ، آخه تو فقط ماه منی !
    شیــــرین ام ...

    تیشه را برداشته ام ؛

    تو فقط بگــو کدام ریشه ام !؟؟
    فرقی ندارد ...

    شرق یا غرب ...

    شمال یا جنوب ...

    من تو را به هر جهت دوست دارم هنوز
    ای بانو

    بیـــا حواســـــ ــــــمان را پرت کنیم

    مال هر کس دورتر افتاد عاشق تر است

    اول خودم

    حواسم را بده تا پرتـــ کنمـــ . . .
    دلم برايت تنگ شده !

    مي خواهم آنقدر اشک بريزم

    تا غبار فاصله از قلبم تميـــز شود .

    ولي مي ترسم ...

    " تهران" ، " ونيــــز" شود !!
    کمبود خواب

    با یک روز مرخصی حل می شود.

    کمبود وقت

    با مدیریت زمــان.


    سایر کمبود ها نیـــز علاجی دارند

    ...
    با کمبود دست هایت چه کنــم ؟!!!
    وقتی خیلی حرصم میگیرد
    وقتی خشم باعث تندی اخلاقم می شود
    وقتی به آن چیزی که دارم قانع نمی شوم
    وقتی به کار های اشتباهم اصرار دارم
    وقتی شیطان وارد روحم می شود
    ... وقتی از راه درست و سالم سر پیچی می کنم
    وقتی خودم را به خواب غفلت می زنم
    وقتی به جای حقیقت باطل را انتخاب می کنم
    وقتی اشتباه خودم را کوچک می بینم واشتباه دیگران را بزرگ
    وقتی کارهای خوب دیگران را کم می بینم کارهای خوب خودم را زیاد
    به خاطر رفتارهای بد و اخلاقهای زشتم از تو عذر میخوام.. مرا ببخش!
    چه بگویم. بگویم از اینکه دلبر دل نوشته هایم را بیانیه می نامد، بگویم از اینکه حالمان را میبرد به آینده ام میدوزد( خوب بخوان) حالمان، آینده ام.

    دریغ از اینکه بداند تمام آینده زندگی من خود اوست.
    دریغ از اینکه بداند زمانی که در خیال می پروراند آینده ی من را من در حال زندگی کردن با اویم.
    دریغ از اینکه بداند چه بی بهانه دوست میدارمش.
    دریغ از اینکه بداند........
    دل نوشته هایم گلایه نیست. عشق است. هجو نیست. احساس است. آینده نیست. حال است.
    خودمان میسازیم آینده مان را. خودمان. میسازیم. با هم. من و تو.
    خیال میپنداری افکارم را. لبخند میزنی به آرزوهایم. هراسی نیست. بگذار دل خوش باشم با خیالت. بگذار در باورم بماند که تو نیز دوستم داری. همان گونه که در باورت گنجاندم عاشقانه ستایش کردنم را.
    براستی هنوز هم برایت طعم آرزو دارم؟کدامین چشم می خواهد دلربایی کند برایت از یاد ببری منی که از حرارت وجودت وجودم زنده می شود.

    به طوفان می سپاری زندگیمان را؟
    می تواند تو را دوست بدارد به همان اندازه که می خواهی؟!...عاشق است و براستی...
    عزیزم بی تفاوت ننشین روبروی احساسم .من تو را دوست می دارم و عاشقانه تو را می ستایم. نمی دانم چرا ...نمی دانم. شاید اشتباه از من است.
    توجهی به غربت چشمانم نداری ولی امیدورام روزی با کسی ...جایی...نروی.
    نمی دان فلسفه ی عاشقی کردنم به تو چیست؟فلسفه ی این همه علاقه این همه وابستگی.
    با چشمان گریان در این اندیشه ام که کاری که عشق تو با من کرد _با تو می کرد _چقدر دوام می آوردی.
    لمس کن گونه هایم را مملو از آرامشم کن.
    آرزو می کنم زمانی که نگاه عاشقانه ام با نگاهت رج می خورد و آرام به تو لبخند می زنم.تابستان می شوم.رخنه می کنی در وجودم _به خودم می لرزم.نگاهت به سوی دیگری_نباشد.
    ای عشق...ای عشق...عشق...نمی دانم چه بگویم.
    همین که عاشقانه تو را میپرستم مرا کافیست.
    از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد
    حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد
    نمی توان از او رنجشی به دل گرفت
    بلکه باید تنها از خود رنجید
    که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ...

    و این خود دردی کشنده است ...
    نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم

    تو همیشه دعوتی ...
    راس ساعت دلتنگی
    در آغوش خودم هستم ...



    من خودم را در آغوش گرفته ام !


    نه چندان با لطافت ...


    نه چندان با محبت ...


    اما وفادار ...



    وفادار ...!
    قصابهای شهر من بس با ایمانند

    گوسفندان را با اعتقاد
    و ذکر بسم الله الرحمن الرحیم
    سر می برند
    گوسفندان
    نسل اندر نسل
    قرنهاست
    تیزی ایمان آنها را بر گلوی خود احساس کرده اند
    قصابهای شهر من به گوسفندان..
    گوسفندان ایستاده در مسلخ
    آب می دهند
    مبادا
    تشنگی آنها را از تاب و توان بیاندازد
    قصابهای شهر من گرگهایی با ایمانند...
    باد آورده را باد می برد

    اما

    تو که با پای خودت

    آمده بودی!!
    باد آورده را باد می برد

    اما

    تو که با پای خودت

    آمده بودی!!
    گفتمش:خواب دیدم ازدواج کردی،سه تا بچه داری،آقاتون هم کچل شده ومنم مردم.
    الان اون ازدواج کرده،سه تا بچه داره و آقاشون هم کچل شده.
    فقط آخریش مونده که خوابم تعبیر بشه!
    بگو بگو كه كجايي؟؟

    نشسته ام سر راهت خداخدا كه بيايي...
    تو هوس كه نه ...نفس بودي،

    آنقدر دير مي كني و نمي ايي
    كه روزي هزار بار
    خفه مي شوم و مي ميرم.
    به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
    به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم
    معلق و بی انتها عریان می وزم، می بارم، می تابم.
    آسمان ام ستارگان و زمین، و گندم
    عطرآگینی که دانه می بندد
    رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم
    چنان که تندری از شب می درخشم
    و فرو می ریزم.
    چرا وقتی که آدم تنها میشه غم و غصه ش قد یک دنیا میشه
    میره یک گوشه پنهون میشینه اونجا رو مثل یه زندون میدونه
    غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
    وقتی که تنها میشم اشک تو چشم پر میزنه غم میا د یواش یواش خونه دل در میزنه
    یاد اون شبها میفتم زیر مهتاب بهار توی جنگل لب چشمه مینشستیم منو یار
    غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
    میگن این دنیا دیگه مثله قدیما نمیشه دل این آدما زشته دیگه زیبا نمیشه
    اون بالا باد داره زاغ ابرارو چوب میزنه اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه
    غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
    شیرین لبی، شیرین تبار

    مست و می آلود و خمار

    مه پاره ای بی بند و بار

    با عشوه های بی شمار

    هم کرده یاران را ملول، هم برده از دلها قرار

    مجنون مه رویان کنار، تو یار بی همتا کنار

    زلفت چو افشان می کنی، ما را پریشان می کنی، آخر من از گیسوی تو...
    خود را بیاویزم به دار

    ...

    یاران هوار، مردم هوار...

    از دست این بی بند و بار...

    از دست این دیوانه یار...

    از کف بدادم اعتبار

    می میزنم، جام پیاپی میزنم، هی میزنم، هی میزنم بی اختیار

    کندوی کامت را بیار، بر کام بیمارم بزار

    تا جان فزاید کام تو، بر جان این دل خسته بشکسته پا



    شیرین لبی، شیرین تبار

    مست و می آلود و خمار

    مه پاره ای بی بند و بار

    با عشوه های بی شمار

    هم کرده یاران را ملول، هم برده از دلها قرار

    مجنون مه رویان کنار، تو یار بی همتا کنار

    زلفت چو افشان می کنی، ما را پریشان می کنی، آخر من از گیسوی تو...
    خود را بیاویزم به دار

    شعر از همای
    از فرم نگات٬ لکنتم می گیرد

    دائم دل بی لیاقتم میگیرد
    باشم؟بروم؟بگویم؟ آخر چه کنم؟
    ماندم بخدا٬خجالتم می گیرد
    از تیشه ی تو که پیکرم خونین است

    هی سنگ نزن خودم سرم سنگین است
    بگذار کمان به دست آرش باشد
    فرهاد لیاقتش همان شیرین است
    در تور من افتاد ولی صید نشد

    نامی که کنار نام من قید نشد
    هر روز بدون او دلم می لرزد
    این خانه تکان خورد ولی... عید نشد
    این چشم کویر می شود تا برسی

    آغاز تو دیر می شود تا برسی
    یک عده گرفته اند در مشت مرا
    این مرد خمیر می شود تا برسی
    می دانم دلم گم شده یا اونی که دل به او سپردم. نمی دانم عشقم گم شده یا معشوقم.
    نمی دانم اعتماد بی جا کردم یا بی جا به من اعتماد کردند.
    نمی دانم لیاقت او را نداشتم یا او لایق من نبود.
    نمی دانم من در حق عشقمان خیانت کردم یا او.او قدر ندانست یا من.
    نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم.
    نمی دانم چرا وقتیکه دل بستن سهل است، دل کندن آسان نیست.
    نمی دانم خدا به ما دل داد تا از دنیا ببریم یا دنیارو داد تا دل بکنیم.
    هنوز نمی دانم با بودن او زندگی سخت است یا بی او.
    تحمل جای خالیش توی تک تک لحظه ها سخت تر است یا ...
    نمی دانم شکستن غرورم سخت تر است یا شنیدن صدای شکستن قلبم.
    نمی دانم تو به من عشق را آموختی یا می خواهی نفرت را یادم بدهی.
    نمی دانم که بگویم: چرا آمدی؟ یا بپرسم که؟ چرا رفتی؟
    من نمی دانم تو به من بگو...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا