خسته ی خسته
تنهای تنهای
با یه سراب روبه رو ات, سراب دنیا...
تصویری مبهم از آینده ات....
زندگی, مرگ....
=================
گاهی اوقات میشینی با خودت فکر میکنی خب چرا بدنیا اومدی... اصن زندگی اینجا یعنی چی؟؟
گاهی به ظلم فکر میکنی.. گاهی به امید... گاهی فکرت ساعت ها درگیر اون بچه ای میشه که تو خیابون با التماس ازت میخواست یه آدامس بخری...
فقط یه بسته آدامس...
گاهی خیلی راحت میری یه وسیله ی غیر ضروری گرون رو میخری, بدون هیچ وجدان دردی برای اون کودک.....
زندگی همینه, چیزی که عقل تو از درکش عاجزه, چرا بدنیا اومدی؟؟ اینجا چی میکنی؟؟ اصن چرا قراره بمیری؟؟؟ و هزاران چرای دیگه که تنها وقتی به خودش نزدیک میشی میفهمی... انگار یکی تو قلبت برات دلیل همه ی چراها رو میگه....
ولی................... انسان فراموش کار است..................................
و باز چراها رو مرور میکنی....................