s.1.8.1.18
پسندها
2,983

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ممنون دوست خوبم.....صاحبش قابل داره:D
    خییلی دوست داشتم;)
    اسمتون سحره؟:redface:
    عهه، دیدم چراغت صب روشنه:| فک کردم همین طوری روشن مونده:)
    من دیگه احتمالا تا ظهر کارم تموم بشه
    سلام عشقم
    تا ساعت 10، 10.30 باید بهش میل کنم
    چشم سحرم دعات میکنم مثل همیشه:heart:
    چیزایی تو مسنجر گفتی، چرا عزیزم؟!
    سلام خييييييليييي ممنون كه تولدمو تبريك گفتين شرمنده زودتر نتونستم جواب بدم.يك اسباب كشي اساسي داشتيم سرم شلوغ بود.:redface:
    طعم گس شکست... طعم تلخی وصف نشدنی......
    امشب طعمش رو چشیدم.....................
    واقعا" بد بود:cry:
    باید از اینرسی لعنتی در بیام.............
    تنها راهش همینه.....:(
    دلم میخواست نبودم...:(
    فدات عزیزم .. مرسی . انشالله نوبتی هم باشه نوبت خودته.
    جدا . آخ آخ که چقده استرس داره ...
    نه باووووووو همشو با یک حرکت نوش جون کردم ....:d
    الهی سحرعزیزم ... من بیشتر خانم خانمااااااااا ول خو یکم درگیر پروژه و .. بودم . ایشالله از این ب بعد من زود ب زود سر می زنم ..
    واح .. بذا بوخورم بچه .... خخخخخخخخخخخخ
    خسته ی خسته
    تنهای تنهای
    با یه سراب روبه رو ات, سراب دنیا...
    تصویری مبهم از آینده ات....
    زندگی, مرگ....
    =================
    گاهی اوقات میشینی با خودت فکر میکنی خب چرا بدنیا اومدی... اصن زندگی اینجا یعنی چی؟؟
    گاهی به ظلم فکر میکنی.. گاهی به امید... گاهی فکرت ساعت ها درگیر اون بچه ای میشه که تو خیابون با التماس ازت میخواست یه آدامس بخری...
    فقط یه بسته آدامس...
    گاهی خیلی راحت میری یه وسیله ی غیر ضروری گرون رو میخری, بدون هیچ وجدان دردی برای اون کودک.....
    زندگی همینه, چیزی که عقل تو از درکش عاجزه, چرا بدنیا اومدی؟؟ اینجا چی میکنی؟؟ اصن چرا قراره بمیری؟؟؟ و هزاران چرای دیگه که تنها وقتی به خودش نزدیک میشی میفهمی... انگار یکی تو قلبت برات دلیل همه ی چراها رو میگه....
    ولی................... انسان فراموش کار است..................................
    و باز چراها رو مرور میکنی....................
    شادی , خستگی, ترس , آرامش....
    همش رو تجربه رو میکنیم.............
    وقتی شادیم هیچ وقت قدرش رو نمیدونیم وقتی آرومیم هیچ وقت نمیفهمیمش....
    همیشه تا یه چیزی رو از دست ندادی نمیفهمی چقدر اون برات با ارزش بوده...
    یادت می یاد آخرین باری که از ته دلت خندیدی کی بودی؟؟ یا آخرین باری که واقعا" گریه کردی؟؟
    میخوام زندگی کنم... ولی جوره دیگه ای... با لذت میخوام زندگی کنم... جوری که خدا هم دوستم داشته باشه..
    جوری که طعم کمک به دیگران رو بچشم و......................................................
    =====================================
    نمیدونم چی شد اصن کی و چطوری شد که دوباره بعد چند سال دارم مینویسم...
    ولی این رو میدونم که نمیتونم ننویسمم یعنی کلمات خودشون از مغزم لبریز میشن و تا ننویسم آروم نمیشم...
    هم مسخره است هم عجیب هم جالب...
    هر چیزی که هست این رو میدونم که دارم عوض میشم...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا