چه به خونم بکشانی چه به خاکم بنشانی
نه من انم که برنجم نه تو انی که برانی
پیش از ان که خدا خلق کند جان و تنم را
عهد کردی که بیایی و دلم را بستانی
من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم
نکند فرق به حالم که بخوانی چه برانی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی, ز حال ما خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه ی خلعت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمیدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است