این خاطره برای یکی از دوستامهه:
8سالم اینا بود با داداشم خونه تنها بودیم داداشم از من دو سالی کوچکتره بهش گفتم بیا به گلای فرش اب بدیم تا رشد کنن داداش سادمم گفت باشه
مارفتیم این اب پاشو اوردیم کل گلای فرش و اب دادیم:biggrin:
بعد داداشم هی میگفت اجی چرا این گلا رشد نمی کنن پس :eek:
منم میگفتم...
کلاس پنجم بودم داشتم از مدرسه بر میگشتم یه کمی که از مدرسه دور شدم حس کردم رو شونم خیلی احساس سبکی میکنم بعد که به خودم اومدم فهمیدم کوله پشتیمو جاگذاشتم تو مدرسه:eek: تا جایی که توان داشتم دوییدم تا در مدرسه رو نبندن و بدون کتاب دفتر نمونم وقتی که رسیدم ماجرا رو که فهمیدن کلیییی بهم...
ادبم زبونزد فاميل بود.دركل توظاهر ادم ارومي بودم ولي بين همسن وسالام خيلي اب زير كاه بودم مثلا يه اتفاقي ميوفتاد باعثش من بودم اما هيچكس نميفهميد كار من بوده:smile:
به نظرمنم فيلمشونه!!!!
ادم كه نميتونه سركلاسي كه استاد هست و اينجورم كه ب نظر ميرسه كلاسشم خلوته اين كارارو كنه!
مگر اينكه دختره خيلي باجرات ونترس بوده باشه!