من با دیدن تو، با ترنم دلنواز قدمهای تو، با آوای روحانی کلام تو،
کولبار خستگی هایم را برزمین می کوبم؛
شبنم هایی از اشک شوق را به گلبرگ های نگاهم می بخشم
و عاشقانه هایم را به چشمانم می سپارم...
پس خود را در منحصر ترین آغوش دنیا محصور می کنم
و هستی ام را به تو می بخشم...
چقدر بیتاب بودم و چقدر دلتنگ...
چه شبهایی را به سپیده ی صبح پیوند زدم
و چه روزهایی را در زیر وزنه ی سنگین ثانیه های انتظار، با هر ترفندی به شب بخشیدم
و حال چقدر آرامم و چقدر عاشق...
با اینکه می دانم برای مدتی کوتاه در کنارم هستی...
اما به پایان راه نمی اندیشم که زیستن در آغوش تو زیباست...
م.ع