نه بابا دختر داییام بودن که رفتن ولی اصلا قانع نیست شب سال تحویل رفتم خونه عزیز بزرگمبعد دختر داییامم بودن نمیدونم اونا چین که خودشونو واسه من میگرفتن میخواستم پاشم خفه شون کنم اون یکی بهم میگه چرا موهاتو رنگ نکردی گفتم شوهرم دوست نداره مامانم میگه اره دیگه سحر شوهرشم فروخته به من ادم جلو همه نمیئدونه چی بهش بگه مامان من جونشو واسه فامیلاش میده انقد حرص میخورم