nice_Alice
پسندها
5,372

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...


    آدم ها مي ­آيند

    زندگي مي­ کنند

    مي­ ميرند

    و مي­ روند

    اما ...

    فاجعه­ ي زندگي تو

    آن هنگام آغاز مي­ شود

    که آدمي مي­ ميرد

    اما

    نمي رود !

    مي­ ماند ...

    و نبودنش در بودن تو

    چنان ته­ نشين مي شود

    که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

    و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

    آزاده طاهائي
    من خوشحالم که رفتی سراغ درسات!
    این سانازو ول کن این یه دوست نایابه:surprised:
    .
    ولی الان یکم ناراحت شدم، چون فکر میکنم ناراحتت کردم! آره؟؟؟
    من که ناراحت نشدم، بچه که نیستم خانومی!!
    اون پیامو گذاشتم که یکم بخندی!!!
    نه نه!!!
    برو من نمیخوام وقتتو بگیرم...!
    قابل توجه همه عزیزان:
    آلیس خانوم فردا امتحان دارن، میخوان تشریف ببرن!
    خواهشمند است مزاحم ایشان نشوید...
    با تشکر
    سلام آلیس جون خوبی؟
    قابل توجه حمید تکرو!!!:
    ما هم هستیما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    آره واقعا، گفتم دیگه! ترکوندی!:eek:
    پستتو دیدم کار خاصی نکرده بودی عزیزم....:redface:
    میبینم که ترکوندیو یه پست به مجموع پستات اضافه کردی!!!!
    خیلی عالیه!!!
    آلیس جونم بزار با مامان ملیسا حرف بزنیم اون حتما قبول میکنه جای خیلی خوبیه تو هم حتما خوشت میاد


    ...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

    وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

    فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

    .

    .

    .

    ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا