يا رقيه(ع).....
زير لب با خود گفت خوب شد غارت شد گل سر وقتيكه نيست مويي كه بدان آويزم
آه بابا ...مشتي از گيسو رفت گل سر با مو رفت گل سر با مو رفت
يادش آمد كه از كاشانه ي شان همه روزي خوردند همه ي مردم شهر دامني ميبردند
بركت ميباريد تشنه اي بود اگر آب به دستش ميداد يا گدا مي آمد هرچه ميخواست از اين خانه بدو ميدادند...باز هم با خود گفت ولي آرام مبادا شنود گوش كسي ...چند شب هست نخوردم غذايي...گرچه انداخته اند از هر سو همه پيش قدمهايم نان!!!
راستي بابا جان خارجي يعني چه؟!دختر شاه كجا و گوشه ي ويرانه كجا؟!
آه گيرم كه يتيمم اما دختري نيست كه هم بازيم اينجا باشد...
بابا همه اينجا بابا دارن....بغض سر بسته ترك خوردو به هق هق افتادكه سرم مي سوزد خواستم با نوك انگشتانم شعله را بردارم نوك انگشتم سوخت!!!...راستي باباجان....