سلام گلم ممنون از لطفت
خوبی؟
شب از شب هاي درد انگيز و من دلتنگ
جدايي ها نشسته بين ما فرسنگ ها فرسنگ
تنم از تب پريشان است و جان خسته
به رويم هر دري بسته
نه اميدي نه ياسي تا توانم بود
چه بد فرجام و بد آغاز
شکسته بال هر پرواز
و من آشفته و غمگين...
هزار انديشه ام در سر
سر سنگين از تب را به سينه سخت مي سايم
ز وحشت ديدگان بسته
صدا در گوش ها بسيار
مرا... آيينه ها... ديوار
کجايند آن دغل بازان کافر کيش
کجايند آن کسانيکه مرا آغاز مي کردند و ميگفتند مبارک باد
بر تن جامه ات زيباست
و نوشت باد آن جامي را که مي نوشي
کجايند آن دغل بازان کافر کيش که از اعماق تنهايي سلامي تلخشان گويم
و جام زهرشان نوشم
هوا سرد است و درد انگيز
نه اميدي نه پيکاري نه ياسي ني هم آوازي نه فريادي که بتوان زد
چه بر من مي رود آن وقت
خداوندا در اين تاريک ظلم آباد
در اين بنياد بي بنياد
هلا اي مرگ دريابم که بي تابم
بکش دست نوازش را بر اندامم
ببر تنها مرا آنجا که بايد شد
من اين تنهاي تنها را
ببر تنها مرا اي کاردار عالم هستي
ببر تنها مرا اي برترين شعر خداوندان
من اين تنهاي تنها را
من... اين تنهاي تنها را...