حالا یه داستان جالب و خنده دار.
یک سرهنگ و یک سرباز سوار قطاری شدند . در قطار وارد کوپه ای شدند که یک پیرزن و نوه دخترش نشسته بودند. قطار وارد یک تونل شد و مدتی همه جا تاریک شد. در همین حال صدای یک بوسه و یک کشیده آمد.
بعد از خروج از تونل پیرزن پیش خود گفت ، چه سرباز پر رویی نوه ام خوب زد توی صورتش
دختر پیش خود گفت : چه بوسه زیبایی اما خجالت کشیدم که مادر بزرگم او را زد
سرهنگ گفت : چه دختر بی حیایی اما چرا من رو زدند
اما ماجرا این بود : سرباز دخترک را بوسید و تلافی تمام کارهای سرهنگ ، یک کشیده هم به او زد
