روز ها میگذرند و من دیگر کدامینم
من ان سر سخت مغرور یا مغلوب دیرینه ام
همه شادی و خوشی و من
در اینده ی خود هیچی میبینم
همه دست یار خود و من
دست هر چه غم در این دنیا هست میگیرم
همه در کنار هم و من
در کنار جاده ای تنها مینشینم
مثل چیدن سیبی از درخت من
از غمکده ی این دنیا غمباده میچینم
در گذر روزها نمیدانم کدامینم
ولی دیگر نه ان سر سخت مغرور نه مغلوب دیرینه ام
مرا دیوانگی بس است
ولی حیف از این دنیا دلگیرم
شاید این هم قسمت من است
که در اغوش غم هایم ارام بگیرم
همانطور که تنها امدم
همانطور هم تنهای تنها میمیرم