mostafa ghodrat
پسندها
4,665

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه ؟
    این فاصله داره منو بی تو مریضمیکنه!
    اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتارِتوام!
    رفتن همه .. ولی نترس! منکهطرفدار ِ تـوام
    هر چی سرم شلوغ شد رو قلبِ مناثر نذاشت
    بدونِ تو دنیای من انگارتماشاگر نداشت
    منو نمیشه حدس زد با این غرورِلعنتیم
    هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظهی ناراحتیم
    میخواستم نبخشمت !!! .... یکیازت تعریف کرد!
    دیدن ِ تنهایی ِ تو منوبلاتکلیف کرد..
    بیا ومعذرت بخواه !!!! از جشنی که خراب شد !
    از اونکه واسه انتقامم از توانتخاب شد
    چه خوبه پیرهن منو بپوشی
    بهم تکیه کنی تا خسته میشی
    تا بارون بند میاد بمونی پیشم
    تو اینجوری به من وابسته میشی
    اگر من نقاش اولام دونیانی زندان چکرم،اولومی- آیرلیقی-حسرتی پشمان چکرم، اگر من صیاد اولام ، سن کیمین جیران اودونا ، اوره گی پاره ادیب عشقیوه هیجران چکرم.
    اگر من نقاش باشم دنیا را زندان خواهم کشید،مرگ - جدایی و حسرت را پشیمان خواهم کشید اگر من صیاد باشم به خاطر آتش عشق زیبایی همچون تو قلبم رو پاره کرده و عشقت رو به رنگ هجران خواهم کشید
    بوي بنفشه هاي بهاران در زير برف و خاك تب آلود ...
    در حسرت باران و چشمان جوي پر از آب بر خشكسال سينه ی من ...
    اين اشك گرم چون نم باران ها و من در كنار آينه مي گريم و از پشت اشك عكس تو ...
    ميلرزد در قاب كهنه اي كه به ديوار است ...
    گويي صداي پاي تو نزديك است، پيموده سنگفرش خيابان را ...
    آورده از دور بوي بنفشه هاي دستچین را
    ای سرزمين تاریک من، خورشيد سرد مغرب بر من می تابد تا آفتاب تست در آفاق باورم و اي خاك يادگار
    و اي لوح جاودانه ي روزها، من نقش خويش را همه جا در تو ديده ام و تا چشم برتو دارم در خود ننگرم.
    فانوس ياد توست كه در خواب هاي من زير رواقی ناشناس همواره روشن است و برق خيال توست كه
    گاه گريستن اش در بامداد ابري من پرتو افکن است
    در سرزمين من بعد از طلوع خون، خبر از آفتاب نيست. مهتاب سرخي از افق مشرق بر چهره اي سوخته
    مي تابد و از آفتاب گمشده تقليد مي كند. اكنون درين ديار مسيحايي بر آستان غربت خود ايستاده ام و
    شب بر فراز برج كليساهایی که تك تك ستارگان را مصلوب كرده است، فروغي از افق مغرب بر آسمان يخ
    زده مي تابد و از دور مرا را تهديد مي كند. من شاهد برآمدن آفتاب شب در سرزمين ديگرم و گويي به
    ابتداي جهان باز گشته ام و از آن دوگانه آتش آغاز در اين طلوع تازه يكي جلوه كرده است
    این بار حتے خنده همبراے دل گرفته ام کافے نیست...
    نه از تنهایے ترسیدم، نه از تاریکے ...
    اما مے ترسم از بے قرارے هاے گاه به گاهم
    در سوگ شاخه های تکه تکه زیتون
    وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
    بر مسلخ همیشگی انسان در لحظه ی شکفتن فریاد،
    باران سرخی می بارد
    در من پرندگان مهاجر، ترانه های سفر را در باغ های سوخته می خوانند

    از شوق به هوا ...

    به ساعت نگاه میکنم

    حدود سه نصف شب است،

    چشم میبندم که مبادا چشمانت را

    از یاد برده باشم

    و طبق عادت کنار پنجره میروم
    آرام مے کند مرا هر شب
    عطر دسـت هاے تو
    که هـــنوز ...
    از لابـﮧلاے ورق هاے این کتاب،
    بـﮧ مشام مے آید؛
    آرام مے شوم اما ...
    تا بـﮧ صبحدم بیدارم!
    بهانـﮧ بیداریست ...
    قهــوه چشمانت
    من صدایت را دوست دارم؛
    و نپرس چرا ؟!
    چشمانت را؛
    و نپرس چقدر ؟!
    نگاهت را؛
    و نپرس چگونـﮧ ؟!
    ڪﮧ من زیر باران پاک نگاهت ...
    ایمان آوردم،
    تنها با تو، میشود !
    و نپرس و سوال نکن؛
    ڪﮧ تاب نمے آورم بـﮧ حقیقت
    گمانم فاصله، خط صاف بود ...
    فاصله من تا تو،
    پیچ و خم دارد انگار ...
    و من نمی دانم که تو
    در پس کدامین پیچ تردید پنهانی!
    که نمی آیی
    سرزمین بیقراری هایم
    منتظرفرداهای با "تو" بودن است
    قولداده
    وقتیبیایی
    جایگامهایت را
    باگل رز قاب بگیرد

    حکایت رفاقت من با تو حکایت قهوه است که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم....

    که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟؟

    و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شد ان را نداشتم...

    و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم .. حتی تلخ تلخ
    قلبم مُدام
    تیرمیکشد با هر خاطره
    تومیخندی
    ومیگویی
    مارلبورومهمانش کن..
    "هزینه اش پای من"
    من : کافیست چشمانت را ببندی، صداها بلندتر می‌شوند. اما من صدا نیستم. چشمانت را ببند، همین‌که حس می‌کنی نمی‌بینی. این منم
    برای قهوه چشمانت زود رسیده ام
    کمی خسته تر که شدم
    بر می گردم و برای همیشه می مانم
    نگاهت را گرفتی
    نمی دانستی
    زرد می شود بهارم
    در حسرت قهوه - ای چشمانت.
    میل نوشیدن فنجانی از آن چشمانت
    خواب چشمان مرا پاک ربود
    قهوه را با شکر کام تو من می نوشم
    دکه عشق همین نزدیکی است
    قهوه (۱)
    با خاطره هایت خوشم
    گرچه تلخند و سیاه و بی لبخند
    من همیشه
    قهوه را بی شیر و شکر دوست داشته ام
    قهوه (۲)
    چشمهای قهوه ای ات
    بی شیر و شکر هم
    نوشیدنیست ...
    و فنجانی قهوه ی تلخ
    می پاشم
    بر چهره ی اندوه گرفته ی شب
    که خواب از سرش بپرد شاید
    و بیاد بیاورد
    هر آنچه افسوس
    که در من است
    افسوس
    که اندوه شب را
    هیچ قهوه ای بهم نمیزند
    جز نگاه تو
    کم کم از قصه مان کسی بو بُرد ، با خودش هی یواشکی خندید

    پای خود را به دست کفشی داد ... ، این وسط ما دوتا کجا بودیم؟!
    قهوه را بردار و يك قاشق شكر... سم بيشتر!
    پيش رويم هم بزن آن را دمادم بيشتر
    قهوه ي قاجاري ام همرنگ چشمانت شده ست
    مي شوم هرآن به نوشيدن مصمم بيشتر
    صندلي بگذار وبنشين روبرويم،وقت نيست
    حرف ها داريم، صدها راز مبهم، بيشتر
    گاهی

    یک سنجاقک، به تو دل می بندد

    و تو هر روز سحر،

    می نشینی لب حوض

    تا بیایید از راه،

    از خم پیچک نیلوفرها

    روی موهای سرت بنشیند،

    یا که از قطره آب کف دستت بخورد ...


    گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است ....




    ....

    لحظه هایت سرشار از این معنی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا