شهسواری به دوستش گفت:
"بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم. می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند."
دیگری گفت:
"موافقم، اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم."
وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:
"سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید."
شهسوار اولی گفت:
"می بینی؟ بعد از چنین صعودی او از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم."
دیگری به دستور، عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
* * *
آری، تصمیمات خداوند مرموزند،
اما همواره به نفع ما هستند ...