من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه خوشبختي بنگرم
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره من گذشت
و من به یکباره زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
میخواهم بر گردم به روزهای کودکی:
آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود
عشق فقط در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نقطه های زمین شانه های پدر بود
بد ترین دشمنانم خواهر و برادرهای خودم بودند
تنها دردم زانوهای زخمی ام بودند
تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود
و معنای خداحافظ تا فردا بود!