دنیای ما چون بازیِ تاب است
وقتی به اوج میرسیم یادمان میرود که چگونه رسیدیم
دلمان تنگ میشود
بر میگردیم
تا او را ببینیم
اما دریغ وقتی دیدیمش
دلمان برای اوج تنگ میشود
عجب دنیایی است
همه اش دلتنگی است
دیر کردی و سحر بیدار است
با من شب زده برخاستنت را پویان
دیر کردی و سحر
قامت افراخته در مقدم روز
مژده آورده سپیدی را تا خانه تو
خسته جان آمده از راه دراز
گوش خوابانده به آوای تو باز
بر نمی اید از بام آوا
آتشین بال نمی اندازد سایه به ما
سرخ کاکل دگر امروز ندارد غوغا
آه افسوس
زیر دیوار سحرگاهی خفته است خروس