گویند هر که بمیرد فراموش میشود
ما زنده ایم و لی سخت فراموش شده ایم...
يكي بود يكي نبود... زير اين سقف كبود، يه فاطمه بود يه آبجي داشت، آبجي شو خيلي دوست ميداشت...
تو اون زماناي قديم، آبجي ميگفت دلش پره، فاطمه هي دعا ميكرد، به ياد آبجيه خودش، مدام خدا خدا ميكرد...
اما يه روز، آبجيه اين قصه ما، بيخبر و بي سروصدا، گذاشت و رفت... نه نامه اي، نه جاي هر بهانه اي!

خلاصه ي قصه ي ما، توي يه روزي از بهار، فاطمه ديد آبجي خونه است، چراغ خونه اش روشنه!
از ذوق ديدن آبجي، يه شعري گفت پر از غلط!!!! (ديگه خودت قافيه دار بخونش!)

ميون شعر خودش، يه جمله اي ميخواست بگه، به آبجيه گله خودش، ميخواست بگه، آبجي جونم، دوستت دارم... فراموشم نيستي يه وقت! (يعني فراموشت نميكنم هيچوقت!)

قصه ما به سر رسيد، كلاغه هم به خونه اش رسيد!
بالا رفتيم ماست بود، قصه ي ما راست بود...
و اين بود قصه ي ما!