فـرشتـه ای فـرود آمـد و جان جانان شد
شب تاریک مـن را چنـان مـاه تابان شد
عزیزی که هرگز ندیده ام کسی چون او
مهر خود را فرستاد وبه غصه سامان شد
به روی دیـدگان خـود نشانـده ام او را
غـریب ناشناسی که جای آشنـایان شد
بـه نـوش آب حیاتی مـرا خوانـده باشد
بـه جـرعـه جـام نـابی که مثـل باران شد
دل از غـبــار جـدایی فـرو فکـن امشب
که از حرفِ جدایی ها ، دلم هراسان شد
برافشان گیسوان را که شب دیده بر بندد
کز عطر و بوی احساست دلم خرامان شد
هـوای وصـل آن ستـاره را به سـر دارم
آسمـان آبـی مـن از او نـور بـاران شـد