mani24
پسندها
36,494

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • فـرشتـه ای فـرود آمـد و جان جانان شد

    شب تاریک مـن را چنـان مـاه تابان شد

    عزیزی که هرگز ندیده ام کسی چون او

    مهر خود را فرستاد وبه غصه سامان شد

    به روی دیـدگان خـود نشانـده ام او را

    غـریب ناشناسی که جای آشنـایان شد

    بـه نـوش آب حیاتی مـرا خوانـده باشد

    بـه جـرعـه جـام نـابی که مثـل باران شد

    دل از غـبــار جـدایی فـرو فکـن امشب

    که از حرفِ جدایی ها ، دلم هراسان شد

    برافشان گیسوان را که شب دیده بر بندد

    کز عطر و بوی احساست دلم خرامان شد

    هـوای وصـل آن ستـاره را به سـر دارم

    آسمـان آبـی مـن از او نـور بـاران شـد
    به که مانی : )


    ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی ​: )

    جهان و هرچه در او هست صورت اند و تو جانی

    به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

    که هرکه را تو بگیری ز خویشتن برهانی

    مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

    مرا مگو که چنانی به هر لقب که تو خوانی

    چنان به نذره اول ز شخص می ببر ای دل

    که باز می نتواند گرفت نذره ی ثانی

    تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

    ز پرده ها به در افتاد راز های نهانی

    بر آتش تو نشستیم و دود شوق بر آمد

    تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی؟

    چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

    ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

    تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

    ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟

    من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

    تو می روی به سلامت سلام ما برسانی

    سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

    اسیر خویش گرفتی، بکش چنان که تو دانی

    «سعدی»
    یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

    دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

    پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

    اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

    یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

    بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

    من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

    خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

    تا از خیال گنگِ رهایی، رها شوم

    بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

    شاید به پاس حرمتِ ویرانه های عشق

    مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

    تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

    رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

    دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم

    از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
    خواهم که جاودانه بنالم به دامنت بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار

    این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

    عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین

    که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرامو روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش

    بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند خورشید آرزوی منی ، گرم تر

    بتاب...
    تا تو نگاه میکنی ، کار من آه کشیدن است

    ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ...


    قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و من به دنبال تو يک عمر مسافر

    باشم تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟! يا در اين قصه به دنبال

    مقصر باشم ؟ شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من در پس پرده ی

    ايمان به تو کافر باشم ...
    حوالی باران، قدم زدن در هوایت را دوست دارم. باران می بارد و در فکرم دنیا خلاصه می شود زیر چتر تو. این خیابان اگر حسادت نکند تا بیایی تنهایی ام

    را با تو رنگ می کنم. درد هایت را سفید می کشم دلتنگی هایت را خاکستری. تناقض هایم را رنگ می کنم کمی تیره میان دلم. تا نبینی پشت این چهره

    ی آبی چه طوفانی می گذرد. سرخی چشم هایم به نیلی نگاهت، در. داستان من و توست اما چه رنگین کمانی شود آخر. من این جا با دست هایی

    خالی، آسمان با دلی پر اما تو نباشی آخر این همه دلتنگی را چه کسی گردن می گیرد؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا