mani24
پسندها
36,494

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در میان هر بار امدن و رفتن
    میشود زندگی کرد
    اما تو فقط فعل ماندن را صرف کن
    رفتن را هرگز صرف نکن
    زندگی باید کرد
    انگاه که خدا همیشه هوایمان را دارد
    و ما میشویم دلیل این زندگی
    سلام آقا مانی. عیدتون مبارک. انشالله سالی پر از خیر و برکت همراه با سلامتی و شادی نصیبتون شه و سالی سرشار از حضور خدا در زندگیتون باشه ... در پناه خدا باشید...

    این عید رو به تمام دوستایه عزیزمم تبریک میگم . انشالله سال خوبی پیش رو داشته باشید : )
    (1)


    بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق، بی تابی می آورَد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین، هر روز

    رازی از عشق به بهار می داد و می گفت این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت. راز ها را

    که بر ملا کنی بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است. هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه

    برف، رازی. و راز ها بی قرار بر ملا شدن بودند و بهار بی قرار بر ملا کردن. زمین اما می گفت هیچ مگو که خموشی رمز

    عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت دَم بر نیاور تا این سنگ سیاه، الماس

    شود و این خاک تلخ شکوفه ی گیلاس. زمین می گفت زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.

    و بهار در همه ی زمستان، صبوری آموخت و تحمل و سکوت.
    (2)


    و چه روز ها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها، چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید. و بی آنکه کسی

    از بهار بداند. و زمین می گفت عاشقی این است که از شدت سرشاری، سر ریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره. عشق، آتش است و دل،

    آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل، آتشفشان شود. زمین می گفت راز های کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که

    افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی، مهیب. و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند. و بهار پرده از عاشقی

    برداشت. آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب. و جهان حیرت کرد.

    فرا رسیدن بهار مبارک ....


    ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود


    وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود


    من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او


    گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود


    گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون


    پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود


    محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان


    کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود


    او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان


    دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود


    برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم


    چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود


    با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او


    در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود


    باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین


    کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود


    صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من


    گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود


    در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن


    من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ...



    سعدی
    روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی


    چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی


    چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...


    عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی


    من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد


    آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی


    من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب


    نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی


    با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!


    "عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی


    کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم


    در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی


    شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر


    فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی


    بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم


    این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...


    اضغر معاذی
    گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم

    گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم

    سید علی صیدی طهرانی


    بوی بهار می شنوم از صدای تو

    نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

    ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

    ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

    ای صورت تو آیه و آیینه خدا

    حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

    صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

    آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

    رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

    تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

    چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

    ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

    امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

    فردا عصای خستگی ام شانه های تو

    در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

    چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

    همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

    آواز آسمانیشان لای لای تو

    بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

    یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

    این حال و عالمی که تو داری، برای من

    دار و ندار و جان و دل من برای تو ...

    قیصر امین پور
    وقتی از من چیزی میخوانی، مرا با لبخند تصور کن، کمی آرام بخوانش، کمی نرم بگویش، حرفم اگر تلخ بود تو نجوا گونه بخوانش، حرفم

    اگر تند بود تو تنها، بی تعجیل و بی صدا نگاهشکن، حرفم اگر بغض داشت بر من ترحم نکن، واژه های مرا در آغوش بگیر و با من میان

    همان کلمات حرف بزن چنان که گوئی من ام و تو. من انسانم و عکس العملهای ساده ی انسانی دارم از ترس، از خشم، از بیزاری، از تکبر

    ، از حسادت .... و در مقابل از مهربانی، از شوق، از اغماض، از هیجان، از معرفت.

    من زندگی میکنم با همین کلمات.

    باورم میکنی؟



    نامه ی دوست رسیده‌ست و اتاقم چمن است

    خانه ام روشن از آن خامه ی پرتوفکن اسـت

    خط از او، پاکت از او، کاغذ از او، شعر از او

    چمن اندرچمن اندرچمن اندرچمن اســت ...


    بهار پیشاپیش مبارک انشالله همیشه شاد و سلامت باشید ...


    اگه یه روز دلت گرفت، از ته دل بگو... خدایا!

    وگفتگو کن با تنها کسی که میتونی بهش بگی: خدای من! و بشنو! صدایی که میگه: بله! بنده من! اگه صداش رو شنیدی، بعد از همه درد

    ودل کردن ها، آروم شدن ها... بعد از اینکه گل خنده به روی صورتت برگشت، یه خواهش کوچیک! اگه قبول کنی. برای من هم دعا کن.

    اگه یه روز آسمون دلت ابری شد، برای من هم دعا کن ...



    کاش یاد میگرفتیم خدا هر لحظه شاهدمان هست
    نه اینکه وقتی به نفعمان باشد خدا را ببینیم و وقتی به ضررمان باشد خودمان را به ندیدن بزنیم
    عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها گاهی نه واژه نه تصویر قادر به بیان احساس نیستند گاهی سکوت بیان میکند تمام احساست را شاید درد شاید حسی ناب شاید هم شادی
    کتاب عاشقی را آرام وبی صدا بازکردم و صفحات دلدادگی وشیدایش راورق زدم ، داستان خسرو و شیرین افسانه ی لیلی و مجنون روایت

    ویس و رامین ، قصه ی فرهاد و منیژه ، وامق و عذرا ، . باز هم ورقی دیگر ، و برگی دیگر ،دل نوشته دیگر و کهن عشقی دیگر . تو گویی

    لابلای هر برگ پروانه ای سوخته از شمع، بلبلی نگران از فردا با صدای حزن انگیز وآرام ، با ظرافتی خاص می گوید دلی پیچیده شده ، و

    چشمی نگران هنوز بر لب جاده عاشقی به انتظار نشسته ، یار را می جوید آیا صدای مرا خواهد شنید؟
    مهربانی نوشیدنی است

    این سماور جوش است …

    پس چرا می گفتی :

    دیگر این خاموش است ؟!

    باز لبخند بزن

    قوری قلبت را

    مهربانی دم کن

    بعد بگذار آرام

    چای تو دم بکشد .

    خنده هایت قند است : )

    چای هم آماده است

    بوی آن پیچیده

    از دلت تا هر جا

    توی فنجان دلم

    چایی داغ بریز !


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا