این منم که در وجود خود تو را می بینم
تو هم می بینی
و در دالان شب ، گهی کنار من می نشینی
آرزو ، گم کرده در خیال تو
تکیه گاهی نیست در مدار روشنایی
و از تو می پرسم
کدامین ره به رویای تو می پیوندد
چه صبورانه به دوش کشیدی
بار سنگین غمی را که ناتوان از به دوش کشیدنش
در راه مانده بودم
چه مهربانانه دستم را گرفتی انسان که پای رفتنم نبود
و چه زیبا لبخند را
برگستره زندگی من بخشیدی
باشد
ای تار و پود زندگی خیالی ام
قدم در این راه با جان گذاشتم
ماندنم با تو جان میگیرد
و تو خرابه دنیایم را دوباره میسازی
مرا باز پس گیر از مرگ
از رفتن
و از نبودن
دلتنگ امدنت........
دیشب ماه مژدگانی امدنت
را از کوچه ای گرفت که سالهاست
رد پای به جا مانده
از اخرین عبورت
را
هر صبح
به تمنای حضور دوباره ات
به اب دیدگان
تجلی میبخشد
بهار را مهمان لحظه های
خزان زده
خاطراتمان کن
ای همیشه
سبز
کوچه هم دلتنگ امدنت ماندست