هر گاه تنهاییت را به فریاد درونت میسپاری و مرا میخوانی تا یاریت کنم
هر گاه صدای خاموش خدایای قلبت را به سوی درگاهم روانه میسازی ،
فرشته های من به رویا میسپارند خواهش یک لحظه فریاد تو را
که ایکاش میتوانستند دمی نیایشت را به تجربه در آورند .
... از چه غمگینی ؟ دل سپرده بودنت را تاب نمی آوری ؟ میهراسی ؟
به آغوشم بسپار هراست را تا تو را با خود به مزرعه خلقت ببرم
و داستان عاشق شدنم را برایت زمزمه کنم .
و من آفرینش را دیدم. خلق همه هستی را .
دیدم خداوند به ذوق نشسته است این آفرینش را
و همه کائنات را به پایمان به سجده عشق در آورده است .
دیدم اما شیطان سجده نکرد و
خداوند بر سر اینکه میتواند ما را عاشق خودش کندT با او مدارا میکند
انقدر که همان اندازه به او قدرت میدهد درست مثل خودش .
من خداوند را میبینم پشت پنجره تنهاییش منتظر دستان بی تردید ماست
تا به لبخندی دلرباییش را درک کنیم و
پنجره را به سوی نگاه بی انتهای خواستنش بگشاییم .
من دیدم اما آدمها پر از غرورند و یکی یکی پنجره ها را می بندند.