mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره





  • یادت هست مادر؟
    اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛ تا یک لقمه
    بیشتر بخورم یادت هست؟
    شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران
    میگفتی بخور تا بزرگ بشی
    آقا شیره بشی... خانوم طلا بشی

    و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته
    باشم قورت بدهم حتی بغض های نترکیده ام را...
    دفتری بود که گاهی من و تو
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق




    . . . . . .




    من نوشتم هر بار

    با تو خوشبخترین انسانم…
    دلــــــــــــــــتنگم



    آنقدر دلتنگ و سردر گمم که هر سوی دیوار اتاق دلم به من طعنه می زند


    آه

    کاش قلمم خشک نمیشد و رنگی در وجودم باقی می ماند

    تا تمام ناگفته هایم را نقاشی می کردم

    می خواهم فریاد سرکشم را روی دیوار دلت نقاشی کنم

    می خواهم نگاهم را

    قلبم را

    احساسم را

    سکوتم را

    حرف های نگفته ام را

    باور هایم را

    صداقتم را

    و از همه مهمتر دوستت دارم را

    روی دیوار دلت نقاشی کنم

    فقط به من اجازه بده تا خوش نقش ترین دیوار قلبی را برایت نقاشی کنم


    با خود چه کرده ای؟



    هر روز و هر لحظه



    نگرانت می شوم که چه می کنی!



    با من چه کرده ای؟



    می خواهم فریاد بزنم



    تنهاییت برای من...



    غصه هایت برای من...



    همه بغضها و اشکهایت برای من...



    تو فقط بخند


    آنقدر بلند تا ابرها اشک شوق بریزند



    و کوچه ها عاشق شوند...



    کاش اینجا بودی



    کاش بودی و سکوت می کردی



    کاش بودی و..
    کاش شاعر بودم


    شاید می توانستم دستهایت را بسرایم


    کاش نقاش بودم


    شاید می توانستم دستهایت را نقاشی کنم


    کاش نویسنده بودم


    شاید می توانستم دستهایت را بنویسم


    کاش


    …………


    دلتنگ ِِ ِآن دستهای مهــــــــــربانم..



    چرا ز هم بگريزيم ، راهمان که يکي است

    سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که يکي است



    چرا زهم بگريزيم؟ دست کم يک عمر

    مسير ميکده وخانقاهمان که يکي است



    تو گر سپيدي روزي ومن سياهي شب

    هنوز گردش خورشيد وماهمان که يکي است



    تو از سلاله ليلي من از تبار جنون

    اگر نه مثل هميم اشتباهمان که يکي است



    من وتو هردو به ديوار ومرز معترضيم

    چرا دو توده ي آتش؟گناهمان که يکي است



    اگر چه رابطه هامان کمي کدر شده است

    چه باک؟ حرف وحديث نگاهمان که يکي است



    ای کاش نقاش چیره دستی بودم

    تا لحظات با تو بودن را در تابلویی می کشیدم

    و به هنگام دلتنگی به آن می نگریستم .

    ای کاش شاعر بودم

    تا لحظات خوب با تو بودن را در شعری می گنجاندم

    و به هنگام دلتنگی آن را می خواندم .

    ولی حال که هیچ یک از اینها نیستم فقط میتوانم بگویم :

    دوستت دارم...



    نمــ ـے دآنــ ـم چــ ـرآ چــ ـشمهآیــم ...

    گــ ـآهـ ـے بـ ـی اخـتـ ـیآر خــ ـ ـ ـیس مـ ـے شــ ـوند !

    میگـــ ـویـ ـند حسـآسیــت فصلــ ـیست !

    آرے !

    مـ ـن بـ ـه فصــل فصــل ایـــ ـن دنیـ ـآے بـ ـے تـ ـو حسـ ـآسـ ـم ...

    دستانمـ رآ که مے گیرے .. مَن دیگر از آنِ خود نیستم!

    حرارتمـ به اوج مےرسد!

    و نمیدانم که این از شرم است ...

    یآ ...

    تصور روزهآیے که باید نبودتـــ را لمس کنمـ !!!

    به ریسه میکشم...

    اشکهایم را ..

    امشب چقدر ، کوچه دلم چراغانی ست!


    تــو را کـهــ مـیبینـم ..

    حـِس هـایـم نـو مـے شود ..

    حـالـا کــﮧ نـیستـے ، هـَمــﮧ چـیـز کـُهـنــﮧ شُـدـﮧ ...

    حـَتـے حـِس هـایـَم !

    وقت هآیـﮯ هست ...

    ڪـﮧ دلم جز بـﮧ بودنت رآضـﮯ نـِـمـﮯشود

    حآلآ . . .

    مـטּ از ڪـُجآ بیآورمت ؟!؟

    ایـטּ روزهآ ...

    دلتنگمـ...

    بآور ڪـטּ ایـטּ یڪـﮯ شعر نیس!!!

    حوصلـﮧ ام سر رفتـﮧ است !

    کآش مـﮯشد . . .

    بـﮧ جاﮮ دست روﮮ دست گذاشتـטּ ..

    دست توﮮ دستت مـﮯگذاشتم !!!

    دَر خیـآل هـآیـَم ...

    پـیوَستـِﮧ دآئــِمـے هـَستـے ..

    دآشـتـَنـَت ..

    حـَتـے دَر خـیـآلـ هـَمـ خـوآسـتـَنـے ـست ..!

    حکایتــٍ بارانـِ بی امانـ استــ . . .

    اینـ گونهـ کهـ منــ

    دوستتــ می دارمــ . . .

    شوریدهـ وار و پریشانـ باریدنـ . . .

    بر خزه ها و خیزابـــ ها . . .

    بهـ بی راههـ و راه ها تاختنــ . . .

    بیـ تابــ ٬ بیـ قـرار . . .

    دریاییـ جٌستنـ . . .

    و بهـ سنگچینـِ باغـِ بستهـ دریـ ، سر نهادنـ ...

    و تـو را بهـ یاد آوردنــ ...

    حکایتــ بارانی بی قـرار استــ . . .

    اینـ گونه که منـ دوستتـــ میدارمـ . . .


    کاش بدونی ....

    دلم برای تمام حرفهائی

    که نمیزنی ......

    تنگ شده !



    سلام خوبید
    براتون یه پیغام گذاشتم خوشحال میشم که بخونید
    چـه روزهـای ِ غــریـبـی


    ایــن روزهــا میـگــذرد ...


    بـرای مـن سـخـت اسـت


    سـَخــت ...


    هـضــم کـردن ِ روزهـای بـهــا ری بـدون تــُو .!


    از پشت ابر بیرون بیا

    زمستان که نیست

    من

    گرمای چشمانت را می خواهم
    حتی

    ساعت هم

    میفهمد که نیستی

    ...

    همین دو ساعت پیش

    یک دقیقه پیش بود


    دوست داشتن نم نم بارانست...کم کم می آید و به درازا میکشد...

    بارانى دوستت دارم...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا