mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مي بيني چقدر ساده است ؟ ديگر نمي شناسمت اما . . .

    دوستت دارم
    یک نفر

    مشت مشت بر دلتنگی ام

    دلشوره می پاشد ...

    و من ...

    مي پوشانم دِلتنگي ام را ..

    با بستري از کلمات ، ..

    اما باز ..

    اما باز ...

    کسي در دلم ..

    " تو " را صدا مي زند
    دلتنگی هایم را می نویسم،

    برای صفحه هایی که آماده ی شنیدنند ...

    شاید قلم باری از دوش دلم برداشت!
    ناودان‌ها شر شر باران بی صبری است

    آسمان بی حوصله،

    حجم هوا ابری است

    کفش‌هایی منتظر، در چارچوب در

    کوله باری مختصر

    لبریز بی صبری است

    پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد

    در تب دردی که مثل زندگی جبری است

    و سرانگشتی،

    به روی شیشه های مات

    بار دیگر می نویسد:

    " خانه ام ابری است "
    دلم گرفته است...

    دلم به اندازه‌ي تمام آدم‌ها گرفته است...

    ساز زندگي كوك است، خورشيد آن بالاها مي‌رقصد، زمين بي وقفه مي‌چرخد و

    هنوز هم روز،شب مي‌شود و شب، روز...

    هيچ چيز كم نيست، به جز....

    و نمي‌دانم «من» كجاي اين زندگي ايستاده‌ام...

    اين روزها، همه چيز اين دنيا برايم معماست.
    چشمهايم را بسته‌ام ، به روي همه چيز!

    لبخند پر رنگ هميشگي‌ات را در ذهنم پيدا نمي‌كنم، و لب‌هاي خودم را، هرقدر مي‌گردم...

    اين‌جا از همه طرف بن بست است...

    و مي‌گويم و مي‌پاشم به هم...

    رعد مي‌شوم و مي‌سوزانم و مي‌رنجانم و ... مي‌شكنم از خود.

    بر مي‌شوم و مي‌بارم و مي‌بارم و مي‌بارم و ....

    و تو سكوت مي‌كني و سكوت وسكوت...
    پاييز كه مي‌شود، غم عجيبي در دلم خانه مي‌كند...

    غم كه نه ... اما، عجيب دلتنگ مي‌شوم، و بي‌قرار...

    و پر مي‌شوم از تمام حس‌هاي غريب دنيا!

    خانه برايم تنگ مي‌شود... در اتاقم دلم مي‌گيرد... حيف است پاييز شود و تو در اتاق باشي!

    دلم مي‌خواهد باز كنم همه‌ي پنجره‌هاي بسته ي شهر را ، و تمام هواي پاييز را يك‌جا ببلعم!...

    عاشق نسيم روح‌بخش پاييزم كه ناز مي‌خرد از برگ‌هاي طلائي عشوه‌ گر ...

    بوي برگ‌هاي باران خورده‌ي پاييزي زنده‌ام مي‌كند و مست مي‌شوم از تماشاي رقصيدن اين دلبركان رنگ در رنگ در آغوش باد...!

    و عاشق باران‌ام... باران كه مي‌بارد، چترم را مي‌بندم! و غرق مي‌شوم در تمام خوبي‌هاي دنيا...
    ببار باران ... ببار ...

    روزها و سال‌هاست كه در انتظارت، اين‌جا، لب پنجره نشسته‌ام!

    روحم تشنه است ... ببار ... و بشوي از من اين همه دلتنگي



    من هر لحظه در انتظار روياهايم تمام مي‌شوم...!

    قلبم در هر تپش، هزار بار مي‌ايستد و دوباره زنده مي‌شود...

    تنم هر روز مي‌پوسد و دوباره جان مي‌گيرد؛

    و جانم در تب ناگواري مي‌سوزد...!

    اما... چيزي هست... در درونم... كه مرا ثانيه به ثانيه به خود مي‌خواند...

    به خود مي‌كِشد...


    من باز نخواهم ايستاد.
    گاه خسته می شوم از این روزهای تکراری، و این ساعت ها ، که چه سنگین سپری

    می شوند...

    گاه بی تاب می شوم از این همه حوصله ای که ثانیه ها دارند، و هیچ گاه هم سَر

    نمی رود ... و چه بی پایان گِردی ساعت روی دیوار را دور می زنند و چه

    بی عار، دوباره و دوباره و دوباره طی می کنند این مسیر هزار باره را!!


    اما، همیشه... همیشه ی همیشه ، یک امید حقیقی، گرچه دور، اما گرم و نورانی،

    قدم هایم را به خود می کِشد...

    و دست هایم را می گیرد و با خود می بَرَد، به آن سوی دلتنگی ها، و جدایم

    می کند از این روز و شب های تکراری بی پایان... و جدایم می کند از این همه فکر

    و خیال دنیای بزرگترها!!
    باد می وزد...

    روبه رویم دیوار است و پشت سر، دنیا دنیا کویر...

    و این منم که با چهره ای بهت زده، و چشمانی خیره، به آن نقطه ی نا معلوم

    همیشگی چشم دوخته ام ...


    باد می وزد...

    در زیر آفتاب داغ تابستان، یخ بسته ام... و با دست های خود خورشید هم

    گرم نخواهم شد، دیگر...


    من، در آغاز ِ پایان ِ خویشم... ، در ابتدای ویرانی .........



    همیشه باد می وزد این جا... سرد است هوای این کویر......
    من این‌جا ، لا به لای روزمرگی ها گم شده ام! و دور شده ام از خویش...

    و گویی در گوشه ای از این کره‌ی خاکی، از یاد دنیا رفته ام....!

    و جاذبه‌ی زمین، بی وزنی مرا به خود نمی کشد!

    من، میان آسمان و زمین «معلق» مانده ام...

    چقدر فاصله دارم تا «من» ... چقدر دورم... و چه دلتنگم این روزها برای

    صدای خودم!!

    خوب که گوش کنم اما، در میان هیاهوی این اتاق خالی، صدایی از من نیست.....

    نه صدایی... نه نشانی... و نه ردپایی حتی...!
    و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی.

    این آغازی دیگر است و این منم.

    گم‌شده در مه.

    ستاره‌ای سرگردان در کهکشانی بی‌انتها.

    فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک.

    من گم‌شده‌ام.

    من در دنیای متروک تنهایی خود

    که تاریک‌ترین شب‌ها و ابری‌ترین روزها را دارد

    و باد زیر آوار غروب کوچه‌هایش را دلتنگ می‌نوازد،

    گم‌شده‌ام.

    آری، من گم‌شده‌ام...
    یک سوی بوق بوق های این تلفن منم

    با حسرت اینکه

    گرمای دستان تو خنکای این تب شود!

    پشت این بوق بوق ها منم با خاطره ی روز های بودنت

    دست هایم را پایین می آورم

    بوق بوق ها قطع می شوند

    گوشم از فریادی که در سکوت نبودنت است سوت می کشد

    قطار آماده ی حرکت است!
    خیالم در انتظار آمدنت خیس شود

    بهتر از آنست که چشمانم را باز کنم و

    خشکسالی نیامدنت را در پژمردن نرگس ها ببینم

    این روز ها که می گذرد

    بیشتر به نبودن هایت فکر می کنم

    یاد و خیال بودنت ....در پس کوچه های ذهنم پنهان می شوند

    این روز ها که می گذرد

    دست هایم را برای خودم در جیب هایم نگه می دارم

    خجالت کشیدم

    بس که در هوا به انتظار دست هایت نگاهشان داشتم

    دلگیر نشو!

    تو هنوز هم پر رنگ ترین تصویر روز های منی

    هنوز هم لبخندت اجازه ی زندگیست
    این روز ها که می گذرد

    در خیالم جای خالیت نقش می بندد!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا