اشک در چشمان طفلی بی کس و دلسوخته
می درخشید آن ورای آتشی افروخته
با دلی آکنده از درد و وجودی بی پناه
چشمهایش را به دنیای سیاهش دوخته
در سکوتی ساکن و در آن نگاه بی گناه
عالمی با غصه های روزگار اندوخته
با دلی ویرانه از این کوچه های اشک وآه
غصه را از جاده های بی کسی آموخته
زندگی را بهر نانی کرده نابود و تباه
گرچه ایمان و امیدش را به کس نفروخته