دستانت را
به گرمی می فشارم
تمام عواطف پاکم را
بی منت نثارت میکنم
سرمست میشوم
از با تو بودن
پرنده وار
پر میگشایم
خنده کنان
اوج میگیرم
از میان ابرها
بر جهانیان
بانگ بر می آورم :
" آری او دوشادوش من است
او با من مهر می ورزد
پس چه کم دارم در این دنیای غریب"
هرگاه از جاده ی عشق می گذرم
عطرت به مشامم می خورد
و مرا به روزگار وداع می برد
آن روز که بدرقه ات کردم...
و تو با کوله باری از عشق،راهی شدی
سالها از عروج عاشقانه ات می گذرد
...
اما هنوز هم،عطر تو
نوازشگر لحظه های بی سر و سامانی هاست!