مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم.
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
این تاریکی،طرح وجودم را روشن میکرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبای رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی شکل زندگیم بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
همه رشته هایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها می جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا میگرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگهایم جابجا میشد.
حس کردم با هستی گم شده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
آنی گم شده بود.