*Maedeh.archi*
پسندها
7,951

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اوووووف امان از این اصراار اصن خوبیت نداره روی بزرگترا رو زمین انداخت:D
    از هر چی که دیدی و مناسب بود یه دست بگیر
    با این قیمت های عالی:cool:
    عروسی دعوتم دنبال لباسم:D خریدهای عید باشه برا بعدا:D
    نه من خودمو زیاد خسته نمیکنم مستقیم میرم اون مغازه تاپ خرید میکنم من که پای اضاف ندارم خسته بشم
    این همه کالری هدر بره حیفه:D
    تو چی میخوای بخری مائده گلی؟
    منم دیروز رفته بودم
    وقت کم اومد ادامه اش رو امروز :D
    :دی...
    چیه خو دیشب بهار خمگین بود طرح شادسازی زدیم یکی از معروف ترین رقاصه ها رو دعوت نمودم:دی...
    اوخی بیشاره بشههه:دی ای جانم
    اوخی دیر جواب دادم رفت مائده گلی:D
    من خوبی اش اینه نیاز به معرفی ندارم:D
    خو هم رشته هم هستیم:cool:
    خوووووبم و توپ توووپم:D تو خوبی گلم؟
    من فوضولی بنمایم نام شوما را بپرسم:redface: :D
    راز خوشبختیه یک زوج بعد از 25سال:

    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

    برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود
    راستی مائده اون تاپیکه بود که ماله عکس انداختن با گوشی بوداا خیلی خوشم اومد این چنروز داشتم عکسه خوشگل میافتم
    حالا میزارم ببین
    واااای مرسی خیلی خوشگل بودن هم شعرا هم عکسات کلی ذوقیدم:w17:

    نه هنوز نذاشتم ینی یه بار خاستم بزارم نفهمیدم چطوریه حالا یه بار دیگه باید برم سراغش:lol:
    شخصی ب تازگی نابینا شده بود چون خود را با تفاوتهای جدید وفق نداد دچار افسردگی شد تا جایی ک شبها خوابش نمی برد و ب سر حد جنون رسید و تصمیم بخودکشی گرفت ولی موفق نشد ب روان پزشک مراجعه کرد. پزشک گفت زندگی ت واقعا دشوار است و بهتر است ب جای تطابق با آن خودت را خلاص کنی ! ولی نمی خواهم خانواده ات با ناراحتی مواجه گردند پس این کار را مخفیانه انجام بده تا گمان برند در خواب از دنیا رفته ای امشب قبل از اینکه ب رختخواب بروی ب منطقه ای نسبتا وسیع برو و تا میتوانی بدو آنقدر که دیگر توانی برایت نماند بعد به رختخواب برگرد وی این کار را کرد اما نتیجه ای نگرفت شب بعد دوباره با سرعت و قدرت دوبرابر دوید وقتی به رختخواب برگشت آنقدر خسته بود ک زود خوابش برد صبح بیمار غمگین زود بیدار شدو نسبتا سرحال بود پس بیتاب بود که زودتر شب شوددوباره شب شد و او دوید و بخاطر خستگی زودخوابید و صبح زود بیدار شد و سرحال بود نابینا تصمیم گرفت هر شب بدود ولی نه برای مردن بلکه برای زنده ماندن ونه برای زنده ماندن بلکه برای زندگی کردن

    ت برای چ زندگی میکنی و برای چ حاضری ا زندگیت بگذری؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا