leila.N
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سهراب گفتی: چشمها را بايد شست...
    شستم ولی...
    گفتی: جور ديگر بايد ديد...
    ديدم ولی...
    گفتی: زير باران بايد رفت...
    رفتم ولی...
    او نه چشمهاي خيس و شسته ام را... نه نگاه ديگرم را .. . هيچ كدام را نديد!!!
    فقط در زير باران با طعنه ای خنديد و گفت: "ديوانه باران نديده است!!

    کاش یکی‌بود که توی کوچه‌ها داد میزد :
    خاطره خشکیه ؛ خاطره خشکیه !
    اونوقت همه ی خاطراتو ،
    همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن !
    میریختم تو کیسه و میدادم بهش و میرفت ردِ کارش … !!!
    دختری پشت یک هزار تومانی نوشته بود پدر معتادم به خاطر همین پول یک شب مرا به دست صاحب خانه مان سپرد...خدایا چقدر میگیری که بگذاری شب اول قبر قبل از این که تو ازم سوال کنی من ازت بپرسم چرا...!!!
    "بیا باور کنیم دنیا،
    هنوز هم مثل شب زیباست
    زمینش هست
    هوایش هم
    چقدر از غم سرودیم
    و چقدر با غصه سر کردیم
    رهایش کن
    کمی بگذار
    بیا باور کنیم دنیا،
    برای زندگی زیباست..."

    آرزو میکنم توجیب لباست پول پیدا کنی، آرزو میکنم یه موزیکی که خیلی وقته دنبالشی ُ هیچ اسمی ازش نمیدونی رو یهو یجا پیدا کنی، آرزو میکنم وقتی دارن ازت تعریف میکنن تو اتفاقی رد بشی ُ بشنوی، آرزو میکنم انقدر بخندی ُُ بخندی که از چشمات اشک بیاد ُ دستشوییت بگیره، آرزو میکنم یه بویی که باهاش خیلی خاطره خوب داری یجا به مشامت بخوره، آرزو میکنم وقتی حواست نیست سرتو بیاری بالا ببینی یکی که دوسش داری داره خیلی عمیق با یه حس مثبت و لبخند رضایت نگاهت میکنه، آرزو میکنم یه چیزی که کوچیکه ولی فکر نمیکردی حالاحالاها داشته باشیش یا اتفاق بیوفته رو بدست بیاری. این آرزوها کوچیکن ولی خیلی لذت بخشن
    همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
    ساحل افتاده گفت : « گر چه بسی زیستم
    هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم .»
    موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت :
    « هستم اگر می روم گر نروم نیستم . »
    (( محمد اقبال لاهوری ))
    دلتنگت که می شوم

    عطر تنت را که می خواهم

    به باد هم التماس می کنم

    خدا که جای خود دارد . .

    خدایـــا؛

    گفتم دست خالی زشت است ، مهمانی رفتن!

    دست پُر آمده‌ام،

    دستی پُر از گنـاه

    چشمی پُر از امیـد

    بمانم یا برگردم...؟!؟
    همین که هســتی....

    همین که لابلای کلماتم نفَس میکشی.

    راه میروی...

    همین که پناه ِ واژه هایم شده ای...

    همین که سایه ات هست...

    همین که کلماتم از بی تویی یتیم نشده اند....

    کافیست برای یک عمر آرامش

    بـــاش....

    حتی همین قدر دور...

    حتی همین قدر دست نیافتنی ........

    خدایا.......به من بگویید چگونه می توانم از شما سرشار شوم؟ چگونه می توانم من نباشم چگونه دور شوم از هرچه غیر شماست و شایسته گام بهم در پیشگاهتان. باور کنید پشت این جلد سیاه که ناچار شده قلبی می تپد که نورشما در ان تابان و درخشان است. به من بگویید چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    در سرزمین من مردم با نفرت بیشتری به بوسه ی دو عاشق نگاه می کنند تا به صحنه ی یک اعدام ، زندگی با چنین مردمی دردناک است.
    در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.
    دخترک برگشت...

    چه بزرگ شده بود....

    نگاهی به چشمانش انداختم....

    چشمانی که پر از درد بود....

    پرسیدم:پس کبریت هایت کو؟!!!

    پوز خندی زد.....

    از غم چهره اش ،دلم لرزید....

    گفتم:میخواهم امشب با کبریت های تو،

    این سرزمین را به اتش بکشم....

    دخترک نگاهی انداخت....

    تنم به یکباره لرزید....

    با نیشخندی که تمام درد هایش را در ان پنهان کرده بود،

    به چشمانم خیره شد و...

    گفت: کبریت هایم را نخریدند،

    سالهاست"تن" میفروشم......
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا