من از او آموختم/ که چراغ در دست گیرم
حتی روز روشن/حتی شبهای پر از چراغ برق
او گفت که گم می شوی/ در این شهر
او گفت/ که گرگ ها از چراغ می ترسند
من از او یاد گرفتم
که به خود مغرور باشم
که گرگ ها را آدم حساب نکنم
شاخه را که شکستم/ به خودم
لعنت بفرستم
یاد بگیرم/ یاد بدهم
چراغی را/ که در دست راستم دارم
با دست چپم بگیرم ...
با یکی قهر کردم گفتم دلش واسم تنگ بشه
فک کنه غایبم