سر شب، عاشق باران بودم
و دلم، لک زده تا
بچکم از لب دیوار حیاط
نم آبی بزنم باغچه را
یاکریمی به دلم پر زده بود
که در ایوان خنک
تکه نانی بخورم
جرعه آبی لب حوض
بپرم تا لب بام
مثل یک قاصدک شاد و رها
رقصکنان، دل سپردم به نسیم
ماهی تنگ بلور
در دل روشن دریایی من
باله میجنبانید
من، چه افکنده حجابی در من
وقت آنست دگر برخیزد
همچو آیینه نشستم لب حوض
سینه خالی شده از هر چه جز او
گاه یک پولک سرخ
گاه یک شاپرک مست رها
شرم یک شاخه بید
راز ناز گل محبوبهشب
قامت پیچک تنهای صبور
سینهام منزل نور
عدمآباد وجود
من، چه بی من زیباست