پسرک گل هایش را با وسواس خاصی در دست گرفته بود! در آن ازدحام و شلوغی بی حرکت ماشین ها ایستاده بود و نمیدانست اینبار باید دست به دامان چه کسی شود... به یاد سیلی روز قبل افتاد! همان سیلی ای که پدرش برای فروش کم به صورتش زده بود!!! از صبح تا به حال فقط سه شاخه گل فروخته بود!!!! نگاهی ملتمسانه به راننده ماشین مدل بالا انداخت... راننده اما نگاهش را به سرعت از او دزدید... انگار... انگار همه از گل بدشان می آمد! انگار پسرک گل نمیفروخت بلکه مواد میفروخت!!! کسی گل نمیخواست! انگار سیلی دیگری امروز در انتظار اوست...!