داشت دفترمشقشو جمع می کرد...چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی اون برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود...تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش...عدد سه ناگهان اونو از جا پروند. ..بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو... سه هزار تومن میدی؟؟!!بابا سرشو بلند نکرد...باصدایی آروم گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر میبرم، سه هزار تومن هم به تو میدم...با وعده شیرین بابا خوابید...صبح زود، رفت کنارپنجره...پرده رو کنار زد... بارون ریزوتندی می بارید...قطره های بارون برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند...بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمیشه...اشک توی چشماش حلقه زد...از پشت پنجره اومد کنار...یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند...!!!