دیشب ساختمون کناریمون آتیش گرفته بود با بابام سریع لباس پوشیدیم بریم کمک..یهو مامانم داد زد :واااایستید!دارید میرید آشغالارم بزارید جلو در!!!
بدجور تو فکر فرو رفتیم من و بابام
"هوالحبیب"
برایم نوشته بود :
گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند …
ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
امیدی هست چون خدایی هست … آری و چه زیبا نوشته بود !
همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست …
دوستان عزیزم تو پاییزی که گذشت.
اگه دلتون رو شکوندم
اگه حرفی زدم
اگه برخورد بدی کردم اگه اذیتتون کردم
بسیار کار خوبی کردم ! میخواستم بگم تو فصل جدید هم برنامه همینه )