عارفی شبی نماز همی کرد. ندایی شنید که:
ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم
با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
عارف جواب داد:
بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم
و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟!
آواز بر آمد :
" نه از تو ، نه از من...! "
عارفی شبی نماز همی کرد. ندایی شنید که:
ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم
با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
عارف جواب داد:
بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم
و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟!
آواز بر آمد :
" نه از تو ، نه از من...! "
عارفی شبی نماز همی کرد. ندایی شنید که:
ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم
با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
عارف جواب داد:
بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم
و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟!
آواز بر آمد :
" نه از تو ، نه از من...! "