«منون عزيزم
همين كه كنارمي و من رو ابجي خودت مي دوني و ناراحتي من برات مهم خيلي خيلي خوشحالم مي كنه....
نيم دونم خوب چه شكگلي بگم خيلي پيچيده است
مي دونم كوتاهي نمي كني عزيزم ولي ...........
سلام خواهر عزيزم. من هم برايت دلتنگم.
اما شب نگاه به ماه مرا آرام مي كند، وقتي حس مي كنم تو هم لحظاتي از شب به آن نگاه مي كني!
نازنينم براي ديدار دوباره با تو لحظه شماري مي كنم.
تو خوبي وگرنه، من فقط يك خواهر كوچك هستم...
من خواب دیده ام که کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
مثل پدر نیست،مثل مادر نیست
و مثل آن کسیست که باید باشد
واسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
آخ
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم؟؟
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمیشود گرفت...
کسی از صدای باران
از صدای شرشر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی...