آخییی عززیزم..چقدر باحال میشدی پس.. منم همینطور بودم.. من همش فراری بودم از لباس زیاد. ولی مامان پیدام میکرد و تا بیخ لباس تنم میکرد.. واای یادم نمیره.. زمستونا که از این کلاهای نقابدار بودش فقط چشمام پیدا بودن.. به زور تنم میکرد..

.. منم یه روز انقدر حرصم درومده بود که انداختمش دور.

. نمیدونم چطوری مامان پیدا کردش و روز از نو روزی از نو

.. فقط چشام میتونستی ببینی.. حق اعتراض هم نداشتم..
