و در شعر شفیعی کدکنی چه زیبا به تصویر کشیده شده معماری مسجدی که گویی هر جزئش وهر خشتش برای اویاد آور عظمتی وصف نا شدنی ست واو را به سفری در لابلای تاریخ دعوت می کند,کیمیا کاری که معمار است.
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا
تا بدانجا که فرو ماند چشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا
لاجورد افق صبح نشابور و هری است
که در این کاشی کوچک متراکم شده است
می برد جانب فرغانه و فرخار مرا
نقش اسلیمی آن طاقنماهای بلند
وآجر صیقلی سر در ایوان بزرگ
می شود بر سر چون صاعقه آوار مرا
وآن کتیبه که بر آن نام کس از سلسله ای
نیست پیدا و خبر می دهد از سلسله کار مرا
کیمیاکاری و دستان کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازات ابد
روی آن پنجره با زینت عریانیهاش
که گذر می دهد از روزن اسرار مرا
عجبا کز گذرکاشی این مزگت پیر
هوس کوی مغان است دگر بار مرا
در فضایی که مکان گمشده از وسعت آن
می روی سوی قرونی که زمان برده زیاد
گویی از شهپر جبریل در آویخته ام
یاکه سیمرغ گرفته ست به منقار مرا
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا
تا بدانجا که فرو ماند چشم از دیدن
و لب نیز ز گفتار مرا