ببین ناراحت نشیاااااااااا

مهمون داشتیم اون روزی بعد من سرم شلوخ بود به دوخترت گفتم غذا رو اون بپزه بعد هی تنبلو بازی درورد گف بلت نیستم

منم گفتم نپزی تا بابات بیاد از غذا خبری نیس دیگه قبول کرد.تو قابلمه آب ریخت جوش بشه ماکارونی درس کنه اومد قابلمه رو برداره دستش چسبید به قابلمه کنده نمیشد

بعد منم خو کار داشتم دیگه وقت نبود که کومکش کنم گفتم طاقت بیار کارم تموم شه میام نجاتت میدم دیگه کارم تموم شد رفتم دستشو جدا کنم انگشتش چشبید به قابلمه جدا نشد بعد کلی زور زدم آخرش موفق شدم

فقط انگشتش موند به قابلمه
