تو و درخت ها
شعرهای مرا دوست ندارید !
به حال باغ ها چه فرقی میکند
تبر یا کلمه
صندلی یا کتاب؟!
من و نجارها به یک اندازه بی رحمیم ...
شاخه ها دلشان میخواست
با گنجشک ها بمانند
تو میخواستی زندگی کنی !
من بودم که عشق را
به این میز چوبی
به این دفتر کوچک تبعید کردم ...
ای پروانه ی بزرگ
که با تمام زیبایی ات
به آخرین صفحه سنجاق شده ای
بلند شو
و روی انگشت هایم بنشین!
پنجره ها اگر از دیوار ها بیرون بیایند
دیگر غمگین نیستند
قصه ها از هراس تنهایی نوشته می شوند ...
من اگر میدانستم تو بیدارم می کنی
از رویاهایم می گریختم !
صدای باد ،
قاصدک ها را به جایی نمی رساند
شعر ها چیزی از دلتنگی ام کم نمی کنند ...
آنقدرها هم که فکر میکنی
عجیب نیستم
زنان ساده ای در من پنهان شده اند
که اگر به جای گریستن ، آواز بخوانند
به گوش ات می رسانند :
من کتاب نمیخواهم که مینویسم
من فقط تنهام و
بیشتر از آنچه که
گنجشک ها از درخت ها میخواهند
دوستت دارم !