صبح شد
باز هم صبح شد
همانی که من از آن وحشت دارم
وحشت
مات و مبهوت بر جا نشسته ام
خشکم زده است
گویا توان راه رفتن را از من گرفته اند
تمام قوایم را جمع می کنم و از جا کنده می شوم
به سمت آینه می روم
مثل هر روز
اما امروز چشمانم سوزش عجیبی دارند
مهم نیست
خروار ها کاغذ را زیر پایم له می کنم
همان ها که دیشب برایت رویشان درد دل می کردم
حالا جلوی آینه ایستاده ام