مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست...تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس...طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من...بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حَشر...هرکه چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک...دردسر باشد نمودن بیش از این اِبرام دوست
گر دهد دستم، کشم در دیده همچون توتیا...خاکِ راهی کآن مشرف گردد از اَقدام دوست
میل من سوی وِصال و قصد او سوی فِراق...ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز...زآن که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد...یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت...یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم...چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من...سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من...کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع...او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد