قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را . اما . . .
روزی قطره با خجالت به خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آیا از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت : هست .
قطره گفت : پس من آن را می خواهم ... بزرگترین را ... بی نهایت را ...
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است .آدم عاشق خدا بود .
دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی آن عشق عظیم را نداشت .
آدم دلتنگ شد چرا که قلبش ظرفیت نگهداری آن احساس عمیق را نداشت . پس او نیز بگریست گریستنی بس سوزناک آدم هم عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبورکرد .
وقتی که قطره از چشم عاشق چکید ،خدا گفت : حالا تو بی نهایتی چون که عکس من در اشک عاشق من است .
روزی قطره با خجالت به خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آیا از دریا بزرگتر هم هست ؟
خدا گفت : هست .
قطره گفت : پس من آن را می خواهم ... بزرگترین را ... بی نهایت را ...
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است .آدم عاشق خدا بود .
دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی آن عشق عظیم را نداشت .
آدم دلتنگ شد چرا که قلبش ظرفیت نگهداری آن احساس عمیق را نداشت . پس او نیز بگریست گریستنی بس سوزناک آدم هم عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبورکرد .
وقتی که قطره از چشم عاشق چکید ،خدا گفت : حالا تو بی نهایتی چون که عکس من در اشک عاشق من است .